0

خاطرات همسران شهدا و جانبازان

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان
سه شنبه 12 بهمن 1389  8:40 PM

_ دي ماه سال 1361 همراه [شهيد] رضا چراغي به منزل آمدند و صحبت‌هايي صورت گرفت. آن روز به من گفت: من دايماً در جبهه هستم طوري كه تا 6 ماه نمي‌توانم به خانه بيايم و از مجروحيت خود صحبت كردند كه پاي چپ ايشان خيلي اذيت‌شان مي‌كند... من چيزي نمي‌گفتم در پايان خود را معرفي كرد كه نام من سيدمحمدرضا دستواره است و تازه آن موقع بود كه من مسأله سيادت ايشان را متوجه شدم و به اصطلاح گل از گلم شكفت. چرا كه شرط من براي ازدواج جبهه رفتن و سيادت بود.
_ مراسم عقد را در محضر امام (ره) برگزار كرديم. وقتي خطبه عقد خوانده شد حضرت امام (ره) با سخن خاص و با تحكم فرمودند: با هم خوب باشيد. اين جمله در تمام لحظات زندگي با ما بود و هرگز از هم دلگير نمي‌شديم. اگر اختلاف سليقه‌اي بود و مسأله‌اي پيش مي‌آمد سريع مطرح مي‌شد «با هم خوب باشيم.»
_ مهريه را 14 سكه گرفتيم به نيت چهارده معصوم اما خانواده حاج رضا مبلغي پول نيز به آن اضافه كردند قرار گذاشتيم دوشنبه‌ها و پنج‌شنبه‌ها را روزه بگيريم و هم چنين شب‌هاي چهارشنبه دعاي توسل بخوانيم. مراسم ازدواج ما چون مقارن با ايام شهادت برادر رضا چراغي بود به صورت يك مهماني ساده برگزار شد 40 الي 50 نفر مهمان داشتيم من با مانتو و شلوار قهوه‌اي رنگ در مراسم حاضر شدم.... نه اين كه شرايط حاضر نبود، مي‌توانستيم بسيار مجلل‌تر بگيريم. حتي ناتواني‌هاي مالي هم در اين حد نداشتيم.
_ زندگي مشترك ما سه سال و دو ماه طول كشيد. حدود يك ماه يا 20 روز پس از ازدواج، من عازم جنوب شدم. البته به خط مقدم نرفتم ولي جايي رفتم كه نزديك به خط بوديم و در تهران نبودم تا شاهد مسايلي باشم كه باعث ناراحتي‌ام شود
_ قبل از به دنيا آمدن مهدي يادم است هواپيماي عراقي كه براي بمباران اسلام‌آباد غرب آمده بود آن‌قدر به ما نزديك بود كه ما خلبان آن را مي‌ديديم.
سخت‌ترين و در واقع شيرين‌ترين لحظات آن روزها لحظاتي بود كه مارش عمليات را مي‌زدند لحظاتي كه واقعاً هر لحظه احساس مي‌كرديم حالا نوبت كيست؟ چون بعد از هر عملياتي يك خانواده اسباب‌كشي مي‌كرد و به تهران مي‌آمد. روي اين حساب بعد از هر عمليات همه به هم نگاه مي‌كرديم اين آخرين نگاه است و شايد آخرين روزهايي باشد. كه كنار هم هستيم.
حتي يادم هست براي عمليات مهران وقتي مارش عمليات را زدند، ما در فكر بوديم كه حالا نوبت كيست كه خبر شهادت شهيد ممقاني را آوردند خانم ممقاني با حالت حزن و اندوه خاص از ما جدا شدند هيچ فكر نمي‌كردم سه روز بعد من از آن‌جا بيايم. چون فكر مي‌كردم انتخاب صورت گرفته است و ديگر انتخابي در كار نيست اما سه روز بعد من براي هجرت به تهران انتخاب شدم.
_ در نماز خيلي خضوع و خشوع داشت و اين خيلي بر من تأثير گذاشت خدا مي‌داند كه گاهي در نماز از شدت گريه شانه‌هايشان تكان مي‌خورد و از خدا كمك مي‌خواستند در اين زندگي و از اين كه در مسايل مادي غرق نشوند.
_ حدود 13 روز قبل از شهادت حاج رضا برادر كوچك ايشان به شهادت رسيد. حاجي خيلي ناراحت بود. چرا برادرش زودتر از او پر كشيده، در بهشت زهرا گفت: قبر كنار حسين را خالي بگذاريد. همين روزها صاحبش را مي‌آورند.
_ به من گفتند: مجروح شده است. 13 تير ماه سال 1365 بود. با توجه به تصوري كه داشتم مطمئن بودم وقتي به تهران برسم او را مي‌بينم. آن برادر كه به من خبر داد چون آدم راست‌گويي بود به او اطمينان داشتم و به من گفته بود به تهران كه بروم حاج رضا را مي‌بينم البته درست گفته بود اما من در تهران پيكر حاج رضا را ديدم.
_ وقتي پيكر رضا را ديدم انگار كه هيچ اتفاقي نيفتاده است. تمام صورتش را با گلاب شسته بودند تركش به ناحيه قفسه سينه اصابت كرده بود... سعي كردم همان طور كه خودش خواسته بود عمل كنم گويا به ايشان مسجل شده بود كه شهادت‌شان نزديك است. در وصيت‌نامه‌اي كه شب شهادتش خيلي با عجله نوشته بود يك جمله پر محتوا وجود داشت: «در تربيت اسلامي فرزندم كوشا باش»
_ هنوز حضور رضا را در خانه حس مي‌كنم. وقتي بيمار هستم خيلي به من سر مي‌زند. حتي وقتي به خانه‌اي در رسالت اسباب‌كشي كرديم ايشان به خواب ما آمد و چون خيلي با سليقه بود به منزل آمد و از چيدن اثاثيه خوشش آمده بود و گفت: اصلاً به اين خانه دل مبند من براي تو آن‌جا خانه بهتري در نظر گرفته‌ام....

 

منبع:نشريه قافله نور

 
 
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها