0

خاطرات همسران شهدا و جانبازان

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات همسران شهدا و جانبازان
سه شنبه 12 بهمن 1389  8:38 PM

*** مصطفي لبخند به لب داشت و من خيلي جا خوردم. فكر مي‌كردم كسي را كه اسمش با جنگ گره خورده و همه از او مي‌ترسند بايد آدم قسي‌القلبي باشد. حتي از او مي‌ترسيدم. اما لبخند او و آرامشش مرا غافل‌گير كرد. مصطفي تقويمي آورد. گفتم آن را ديده‌ام. گفت:‌ از كدام تصوير آن خوشتان آمد؟ پاسخ دادم شمع شمع خيلي مرا متأثر كرد. با تأكيد پرسيد: «شمع؟ چرا شمع؟» اشكم بي‌اختيار بر روي گونه‌هايم لغزيد. گفتم: «نمي‌دانم اين شمع، اين نور، انگار در وجود من هست. من فكر نمي‌كردم كسي بتواند معناي شمع و از خودگذشتگي را به اين زيبايي بفهمد و نشان بدهد.» دلم مي‌خواست بدانم آن را چه كسي كشيده و مصطفي گفت: «من كشيده‌ام.» ادامه دادم: شما كه در جنگ و خون زندگي مي‌كنيد. مگر مي‌شود؟ فكر نمي‌كنم شما بتوانيد اين‌قدر احساس داشته باشيد. مصطفي چمران شروع كرد به خواندن نوشته‌هاي من. گفت: هرچه نوشته‌ايد خوانده‌ام و دورادور با روحتان پرواز كرده‌ام و اشك‌هايش سرازير شد.
***يادم هست در يكي از سفرها كه به روستا مي‌رفت همراهش بودم. داخل ماشين هديه‌اي به من داد. اين اولين هديه‌ي قبل از ازدواج ما بود. خيلي خوشحال شدم و همان‌جا باز كردم. ديدم روسري است. يك روسري قرمز با گل‌هاي درشت. شگفت‌زده چهره‌ي متبسم او را نگريستم. به شيريني گفت: بچه‌ها دوست دارند شما را با روسري ببينند. از آن‌وقت روسري گذاشتم و اين روسري براي هميشه ماند.
*** مهريه‌ام قرآن كريم بود، و تعهد از داماد كه مرا در راه تكامل و اهل بيت (ع) و اسلام هدايت كند. اولين عقد در صور بود كه عروس چنين مهريه‌اي داشت. يعني در واقع هيچ وجهي در مهريه‌اش نداشت براي فاميلم، براي مردم عجيب بود اين‌ها.
*** گفتم: چرا غذاي شب عيد را كه مادر برايمان فرستاد نخورديد؛ و نان و پنير و چاي خورديد. گفت: اين غذاي مدرسه نيست. گفتم: شما دير آمديد بچه‌ها نمي‌ديدند شما چي خورده‌ايد؟ اشكش جاري شد و گفت: خدا كه مي‌بيند.
*** آن ‌روز وقتي با مصطفي خداحافظي كردم و برگشتم به صور، در تمام راه اشك ريختم. براي اولين بار متوجه شدم كه مصطفي رفت و ممكن است ديگر برنگردد. آن شب خيلي سخت بود. بالاخره در زمان محاصره‌ي پاوه براي هميشه به ايران آمدم.
*** بيشتر روزهاي كردستان را در مريوان بوديم. آن‌جا هيچ چيز نبود. روي خاك مي‌خوابيدم. خيلي وقت‌ها گرسنه مي‌ماندم و غذا هم اگر بود هندوانه و پنير و... خيلي سختي كشيدم. يك روز بعدازظهر تنها بودم. روي خاك نشسته بودم و اشك مي‌ريختم. كه مصطفي سرزده آمد. دو زانو نشست و عذرخواهي كرد و گفت: من مي‌دانم زندگي تو نبايد اين‌طور باشد. تو فكر نمي‌كردي به اين روز بيفتي. اگر خواستي مي‌تواني برگردي تهران ولي من نمي‌توانم اين راه من است... گفتم: مي‌داني بدون شما نمي‌توانم برگردم... گفت: اگر خواستيد بمانيد به خاطر خدا بمانيد نه به خاطر من.
*** قرار نبود، برگردد و گفت: مثل اين‌كه خوشحال شدي ديدي من برگشته‌ام؟ من امشب براي شما برگشتم. گفتم: نه مصطفي! تو هيچ‌وقت به خاطر من برنگشتي براي كارت آمدي. با همان مهرباني گفت: «امشب برگشتم به خاطر شما. از احمد سعيدي بپرس. من امشب اصرار داشتم به اهواز برگردم. هواپيما نبود تو مي‌داني من در همه‌‌ي عمرم از هواپيماي خصوصي استفاده نكرده‌ام. ولي امشب اصرار داشتم برگردم و با هواپيماي خصوصي آمدم كه اين‌جا باشم.» گفتم: « مصطفي من عصر كه داشتم كنار كارون قدم مي‌زدم احساس كردم اين قدر دلم پر است كه مي‌خواهم فرياد بزنم، خيلي گرفته بودم. احساس كردم هرچه در اين رودخانه فرياد بزنم باز نمي‌توانم خودم را خالي كنم. آن‌قدر در وجودم عشق بود كه حتي اگر تو مي‌آمدي نمي‌توانستي مرا تسلي بدهي.» خنديد و پاسخ داد: تو به عشق بزرگ‌تر از من نياز داري و آن عشق خداست. بايد به اين مرحله از تكامل برسي كه تو را جز خدا و عشق خدا هيچ‌ چيز راضي نكند. حالا من با اطمينان خاطر مي‌توانم بروم.
*** فكر كردم خواب است. او را بوسيدم. حتي پاهايش را. مصطفي خيلي حساس بود. يك‌بار كه دمپايي را جلوي پايش گذاشتم ناراحت شد. دو زانو نشست و دست مرا بوسيد. گفت: تو براي من دمپايي مي‌آوري؟ ولي آن شب تكان نخورد تا اعتراضي كند نسبت به بوسيدن پايش. همان‌طور كه چشم هايش بسته بود گفت: من فردا شهيد مي‌شوم. گفتم: مگر شهادت دست شماست؟ گفت: نه اما من از خدا خواسته‌ام و مي‌دانم خدا به خواست من جواب مي‌دهد. ولي من مي‌خواهم شما رضايت بدهيد. اگر رضايت ندهيد من شهيد نمي‌شوم و بالاخره رضايتم را گرفت و بعد دو سفارش كرد يكي اين‌كه در ايران بمانم و دوم ازدواج كنم. گفتم: نه مصطفي زن هاي حضرت رسول (ص) بعد از ايشان...، تند دستش را گذاشت روي دهنم و گفت: «اين را نگوييد بدعت است. من رسول نيستم. اما چه كسي مي‌توانست مثل مصطفي باشد. چشمانم را بستم گفتم: «مي‌خواهم ياد بگيرم چه‌طور صورتت را با چشم بسته ببينم.»
*** كتم را برداشتم و از اتاق خارج شدم. يقين داشتم مصطفي امروز شهيد مي‌شود. قصد داشتم مصطفي را بزنم. بزنم به پايش تا نتواند برود. همه جا را گشتم نبود، آمدم دم ستاد و همان موقع مصطفي سوار ماشين شد. هرچه فرياد زدم مي‌خواهم بروم دنبال مصطفي نگذاشتند.
*** گفتند: مصطفي زخمي شده اما من رفتم به سمت سردخانه. وقتي او را ديدم فقط گفتم: اللهم تقبل منا هذا القربان. بعد او را بغل كردم و خدا را قسم دادم به همين خون مصطفي كه با پرواز او رحمتش را از اين ملت نگيرد.
*** او را به مسجد محله‌ي بچگيش بردند. او با آرامش خوابيده بود. سرم را روي سينه‌اش گذاشتم و تا صبح در مسجد با او حرف زدم. خيلي شب زيبايي بود وداع سختي. تا روز دوم كه مصطفي را بردند. وقتي او را به خاك سپردم بايد تنها برمي‌گشتم. احساس كردم پشتم شكسته است.
*** حالا هرازگاهي نوشته‌ي او را مي‌خوانم:
خدايا من از تو يك چيز مي‌خواهم. با همه‌ي اخلاصم كه محافظ غاده باش و در خلأ تنهايش نگذار. من مي‌خواهم كه بعد از مرگ او را ببينم در پرواز. خدايا! مي‌خواهم غاده بعد از من متوقف نشود و مي‌خواهم به من فكر كند مثل گلي زيبا كه در راه زندگي و كمال پيدا كرد و او بايد در اين راه بالا و بالاتر برود. مي‌خواهم غاده به من فكر كند مثل يك شمع مسكين و كوچك كه سوخت در تاريكي تا مرد و او از نورش بهره برد. براي مدتي بس كوتاه.
مي‌خواهم او به من فكر كند مثل يك نسيم كه از آسمان روح آمد و در گوشش كلمه‌ي عشق گفت و رفت به سوي كلمه‌ي بي‌نهايت.

 

راوي:غاده چمران

 

منبع:كتاب چمران به روايت همسرشهيد    

 
 
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها