پاسخ به:خاطرات جوانان در بازديد از مناطق جنگي
سه شنبه 12 بهمن 1389 8:02 PM
غلام مرتضي
همه چيز براي سفر آماده بود. اما مسئول اردو كمي دلواپس بود، يكي از اتوبوسها در آخرين لحظات خراب شد. چارهاي نبود بايد منتظر اتوبوس جديدي ميشديم. طولي نكشيد كه اتوبوسي با دو راننده «عليآقا و آقا غلام» با حدود 40 يا 50 سال سن، رسيد.
سيگاري به لب داشتند و زير چشمي ما را ميپاييدند. سبيلهايشان خيلي ديدني بود. در ميان راه هيچ صحبتي بين ما رد و بدل نشد. آقا غلام صاحب ماشين اهل مشهد بود. اما زياد اهل نماز و... نبود. تمام عشقش خانواده و ماشينش بود. وقتي به فكه رسيديم كنار مقتل شهيد آويني رفتيم. آقا غلام هم همراه ما آمد. بعد از صرف نهار به منطقهي عملياتي فتحالمبين رفتيم. آقا غلام ساكت ساكت بود. پرسيدم: «چيزي شده؟» با آن صداي زمختش گفت: «هيچي».
در منطقهي عملياتي فتحالمبين به من گفت: «حاج آقا پياده كه شديم، كارتان دارم. بعد از نهار سراغش رفتم. گفت: «آقا رضا شما هم آن بو را احساس كرديد؟» با تعجب پرسيدم: «كدام بو!» نگاهش را به زمين دوخت و پاسخ داد: «نميدانم كي به خودش عطر زده بود. عطري به اين خوشبويي نديدم. پيش قتلگاه همان آقا سيد... من كنار شما ايستاده بودم». گفتم: «من كه چيزي احساس نكردم.» آقا غلام كمي به فكر فرو رفت. دستي به سبيلش كشيد و پرسيد: «اين يعني چه؟»
لبخندي زدم و گفتم: «يعني اينكه شهدا دوستت دارند. خوش به حالت آقا غلام. آنها به تو نظر كردند، اما آقا غلام منظورم را نفهميد. در اهواز براي اولين بار نماز خواندن او را ديدم. حال و هواي او در شلمچه به اوج خود رسيد. با پاي برهنه توي گلها ميرفت. انگار چيزي را گم كرده باشد. دور خودش ميچرخيد. زيارت عاشورا كه خوانده شد روي گلها نشست و زار زد.
بچهها كه سوار شدند، كف اتوبوس پر از گل شد. قيافهي آقا غلام برايم از همه چيز ديدنيتر بود. او بر خلاف هميشه ناراحت نشد. موقع بازگشت به خرمشهر ما را به مقر گروه تفحص لشگر 31 عاشورا دعوت كردند. پيكر چند تا از شهدا را كه تازه پيدا كرده بودند، در نمازخانه در معرض بازديد عموم قرار دادند غروب دلگير خوزستان و صداي شيون و زاري بچهها آقا غلام را به شدت متأثر كرد. بعد از سفر به من گفت: «آقا رضا كمكم ميكني؟ ميخواهم توبه كنم. به مشهد كه برگردم اولين كارم اين است كه خانوادهام را بردارم و بياورم جنوب. به آنها ميگويم قصد دارم طور ديگري زندگي كنم».
مدتي بعد آقا غلام ماشيناش را فروخت و رانندهي شهرداري شد. سالها بعد كه او را ديدم با مهرباني گفت: «اين طور بيشتر ميتوانم درمشهد بمانم و به حرم بروم».
منبع: كتاب خاك وخاطره - صفحه: 45