پاسخ به:خاطرات جوانان در بازديد از مناطق جنگي
سه شنبه 12 بهمن 1389 8:01 PM
زهراعلمدار
من ژاكلين ذكريايثاني هستم. دوست دارم اسمم زهرا باشد. هجده سال سن دارم و در حال حاضر نيز پس از اينكه ديپلم گرفتم، در كنكور شركت كردم. من از يك خانوادهي مسيحي هستم و از اسلام اطلاعات كمي دارم.
وقتي وارد دبيرستان شدم، از لحاظ پوشش و حجاب وضعيت مطلوبي نداشتم كه برميگشت به فرهنگ زندگيمان. توي كلاس ما دختري بود به اسم مريم كه حافظ هجده جز قرآن مجيد بود؛ بسيجي بود و از شاگردان ممتاز مدرسه. ميخواستم هر طوري كه شده با او دوست شوم.
... آن روز سهشنبه بود و توي نمازخانهي مدرسهمان دعاي توسل برگزار ميشد. من توي حيات مدرسه داشتم قدم ميزدم كه ناگهان كسي از پشتسر چشمانم را گرفت. دستهايش را كه از چشمانم برداشت، از تعجب خشكم زد. بله! مريم بود و كه اظهار محبت و دوستي ميكرد.
او پيشنهاد كرد كه با هم به دعاي توسل برويم. اول برايم عجيب بود ولي خودم هم خيلي مايل بودم. من كه چيزي بلند نبودم، نشستم يك گوشه ولي ناخواسته از چشمانم اشك سرازير شد. از آن روز به بعد من و مريم با هم به مدرسه ميرفتيم چون مسير ما يكي بود. هر روز چيز بيشتري ياد ميگرفتم. اولين چيزي هم كه آموختم، حجاب بود. با راهنماييهاي او به فكر افتادم كه در مورد دين اسلام مطالعه و تحقيق بيشتري بكنم.
هر روز كه ميگذشت بيش از پيش به اسلام علاقهمند ميشدم. مريم همراه كتابهاي اسلامي، عكس شهدا و وصيتنامههايشان را هم ميآورد و با هم ميخوانديم. ميتوانم بگويم كه هر هفته با شش شهيد آشنا ميشدم.
... اواخر اسفند ماه 1377 بود كه براي سفر به جنوب ثبتنام ميكردند. مدتي بود كه يكي از كليههايم به شدت عفونت كرده بود و حتماً بايد عمل ميشد. مريم خيلي اصرار كرد كه همراه آنها به منطقهي جنگي بروم. به پدر و مادرم گفتم ولي آنها مخالفت كردند. دو روز اعتصاب غذا كردم و روز 28 اسفند ساعت 3 نصف شب بود كه يادم افتاد دعاي توسل بخوانم. شروع كردم به خواندن، نميدانم در كدام قسمت دعا بود كه خوابم برد! در خواب ديدم در بياباني برهوت ايستادهام، دم غروب بود. مردي به طرفم آمد و گفت: « زهرا بيا... بيا... ميخواهم چيزي نشانت دهم. » راه افتادم دنبالش. در نقطهاي از زمين چالهاي بود كه اشاره كرد به آن داخل شوم. آن پايين جاي عجيبي بود. يك سالن بزرگ با ديوارهاي بلند و سفيد كه از آنها نور آبي رنگ ميتراويد؛ پر از عكس شهدا و آخر آنها هم يك عكس از آقا سيدعلي خامنهاي مولا و سرورم بود. آقا هم شروع كرد به حرف زدن؛ فرمود: « شهدا يك سوزي داشتند كه همين سوزشان آنها را به مقام شهادت رساند. مثل شهيد جهانآرا، همت، باكري و علمدار... » پرسيدم: «علمدار كيست؟» چون اسمش به گوشه نخورده بود، آقا فرمود: « علمدار هماني است كه پيش تو است؛ هماني كه ضمانت تو را كرد كه بتواني به جنوب بيايي. »
از خواب پريدم. صبح به پدرم گفتم فقط به شرطي صبحانه ميخورم كه بگذاري به جنوب بروم؛ او هم اجازه داد. هنگام ثبتنام براي سفر، با اسم مستعار زهرا علمدار خودم را معرفي كردم. اول فروردين 78 همراه بسيجيان، عازم جنوب شديم. نوار شهيد علمدار را از نوار فروشي كنار حرم امام خميني (ره) خريدم و هر چه بيشتر اين نوار را گوش ميدادم، بيشتر متوجه ميشدم كه آقا چي ميگفت. در طي ده روز سفري كه داشتيم، تازه فهميدم اسلام چه دين شيريني است. وقتي بچهها نماز جماعت ميخواندند، من يك كنار مينشستم. زانوهايم را بغل ميگرفتم و به حال بد خودم گريه ميكردم. به شلمچه كه رسيديم، خيلي باصفا بود. نگفتم، مريم خواهر سه شهيد است. دو تا از برادرهايش در شلمچه عمليات كربلاي 5 شهيد شدند. با او رفتم گوشهاي نشستم و او شروع كرد به خواندن زيارت عاشورا. يك لحظه احساس كردم شهدا دور ما جمع شدهاند و دارند زيارت عاشورا ميخوانند.
آن جا بود كه حالم خيلي منقلب شد و از هوش رفتم. فرداي آن روز، عيدقربان، قرار بود آقاي خامنهاي به شلمچه بيايد و نماز عيد را بخوانند و ما هم رفتيم. ساعت حدود 5/11 بود كه آقا آمد. چه خبر شد شلمچه! همه بياختيار گريه ميكردند. با ديدن آقا تمام نگرانيام به آرامش تبديل شد. هنگامي كه خواست برود، دوباره همهي غمهاي عالم بر جانم نشست. آقا داشت ميرفت و دلهاي ما را هم با خود ميبرد.
خلاصه پس از اينكه از جنوب برگشتم، تمام شكهايم تبديل به يقين شد. آن موقع بود كه از مريم خواستم طريقهي اسلام آوردن را به من ياد بدهد. او هم خيلي خوشحال شد بعد از اينكه شهادتين را گفتم، يك حال ديگري داشتم. احساس ميكردم مثل مريم و دوستانش شدهام؛ من هم مسلمان شدهام. فقط اين را بگويم كه همهي اعمال مسلماني را مخفيانه به جا ميآوردم. لطف خدا هم شامل حالم شد و كليههايم به كلي خوب شد. هنگامي كه اسلام آوردنم را به خانوادهام گفتم، آنها عصباني شدند و حتي كار به ضرب و شتم كشيد؛ ولي صبر كردم و به پدر و مادرم تا الآن بياحترامي نكردم.
منبع: كتاب راه ناتمام - صفحه: 101
راوي: ژاكلين ذكرياي ثاني