0

نسيم سحر

 
alimoradis
alimoradis
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 7040
محل سکونت : آذربايجان غربي

نسيم سحر
دوشنبه 11 بهمن 1389  11:26 PM

عنوان : نسيم سحر
راوي :
آزاده
منبع :
خاطرات آزادگان
وقت سحر، هميشه صداي قرآن «محمد علي جعفري» ما را از خواب بيدار مي‏كرد. آن قدر آرام و دلنشين مي‏خواند كه همه با رغبت و اشتياق براي نماز بيدار مي‏شدند.
بعد از اعتصاب كه ريختند روي سرمان و همه را كتك زدند، چوبهايي كه بر سر محمد علي خورد او را از پا انداخت.
چقدر سخت بود نخستين سحري كه صداي قرآن محمد علي به گوشمان نرسيد.
اولش باغداري مي‏كرد. بعد هم رفت سراغ پرورش زنبور عسل. جنگ كه شروع شد همه را رها كرد. وقتي برگشت، تازه هجده سالش بود. رفت سربازي. ديگر سر و كارش با جبهه بود. دو سال سربازي كه تمام شد به عنوان يك بسيجي رفت جبهه.
وقتي برگشت چند روزي دنبال كار مي‏گشت. تو يك اداره‏اي نياز داشتند. گفتند: «بايد در امتحان ايدئولوژي شركت كني!» چند روز بعد كه رفته بود جبهه، اعلام كردند: «ابراهيم اسدي» قبول شده.
مهلت ندادند. دفعه‏ي بعد كه آمد، مراجعه كرد به همان اداره. كسي كه قبول نشده بود جايش گذاشته بودند.
در كربلاي(4) مفقود شد. گفتند: «شهيد شده». دو روز مانده به چهلمش، جسدي براي خانواده آوردند كه سر نداشت. لباس غواصي تنش بود. دوباره مراسم تشييع و تدفين شروع شد. مادر، چه روزها كه مي‏رفت سر قبر ابراهيم و درد دل مي‏كرد! تا پنج سال كارش همين بود؛ يعني تا مرداد 69، روز آزادي اسرا.
وقتي آزاده‏ها برگشتند، عده‏اي باهم آمدند منزل. چهل نفر بودند. براي ابراهيم فاتحه خواندند. مادر، هاج و واج مانده بود. از بيماري و درد شهيد شد.»
چند مدت بعد، يك پاكت نامه رسيد؛ مدارك شهادت ابراهيم در اسارت داخل بود و يك عكس از جنازه‏اش. پست آورده بود؛ هيچ كس هم باهاش نبود!
مادر، از آن روز، بي‏تابتر شد؛ از سرگذشت فرزندش ابراهيم.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها