0

آزار

 
alimoradis
alimoradis
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 7040
محل سکونت : آذربايجان غربي

آزار
دوشنبه 11 بهمن 1389  11:10 PM

عنوان : آزار
راوي :
آزاده
منبع :
كتاب برگهايي از اسارت
نيش آزار بعثيها، حد ومرزي نداشت.از آنجايي كه نه ايماني داشتند و نه ترسي از مجامع و قوانين جهاني ، هرچه مي خواستند مي كردند. يك باز "مرتضي فراهاني" را انداختند در كانال فاضلاب و تا حدود بيست دقيقه درآنجا نگهش داشتند كه تا گلو در آبهاي گل آلود و لجن فرو رفته بود . مرتضي وقتي از كانال بيرون آمد، ده دست ، بدنش را با صابون شست ، اما هنوز بوي گند تعفن آبهاي لجن ، از بدنش بيرون مي زد.
يك بار ، با چرب زباني يكي از جاسوسها ، نظاميهاي محافظ اردوگاه ، به يكي از برنامه هايي كه از نظر آنها ممنوع بود ، پي بردند و شبانه ريختند به آسايشگاه و همه را از زير باد كتك گذراندند . سربازهاي عراقي در يك شب ، سه مرتبه به بچه ها حمله كردند و صد كه چه عرض كنم هزاران مرتبه بدتر از مغول ، از چپ و راست ، آزاده ها را مانند توپ فوتبال ، به اين سو وآن سو پرت كردند و در مرتبه آخر ، با دسته كلنگ ، به جان عزيزان آزاده افتادند كه هركس يكي – دو ضربه خورده بود ، تا چهل – پنجاه روز ، به زمين چسبيد.
برا تكميل تنبيه ، تا سه روز نيزدر آسايشگاه را باز نكردند . درآن سه روز، ديدن بچه ها حكايت مثنوي صد من كاغذ مي خواست و شنيدن صداي قهقهه خنده شان ، دنيايي از مركب و جنگلي از قلم! كه همه با وجود آنكه از دست و پا و سرو خلاصه با لا و پايين بدنشان خون مي ريخت و نشانه شكستگي پيدا بود، از خود اصلا نمي ناليد و براي بالانگهداشتن روحيه ها ، گل مي گفتند و گل مي شنيدند!
بعد از سه روز ، "علي رضا" ارشد آسايشگاه را بردند تا به اصطلاح ، از زير زبان او بكشند كه خط ده بچه ها چه كسي است. علي رضا زير بار نرفته و مردانه در مقابل دست زور و زان حرافشان ايستاده بود.
شايد چيزي از اين وحشيگري مغول وار نگذشته بود كه يك روز سرگرد ، همه مان را در محوطه باز اردوگاه جمع كرد و شروع به صحبت كه ما نمي خواستيم اين طور بشود و تقصير خودتان بود اگر شما رعيت كرده بوديد، ... و از اين دست حرفها كه نوعي عذرخواهي مغرورانه بود . اول زود نگرفتيم كه چه اتفاقي افتاده ، ولي همين كه از زبان وراجش بيرون پريد كه صليب سرخ مي خواهد بيايد براي سركشي ، تا آخرش را خوانديم.
بالاخره نتوانست تاب بياور و صراحتا به زبان آورد كه خلاصه اگر صليب آمد ، حكايت ، همان حكايت شتري ديدي، نديدي، باشد. هيچ يك از دوستان ما ، چنين قولي ا به پدرشان نداده بودند! اما ارشدها در ظاهر ، قول همكاري دادند و با آمدن صليب سرخ ، باري را كه بر دوش داشتند ، به دست افراد صليب دادند، تا چه باشند و چه كنند.
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها