0

نماز در اسارت

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت
جمعه 8 بهمن 1389  11:18 AM

نمازپايداري

وقتي كه ما را به داخل اردوگاه بردند، درجه‌دار عراقي آمد و نخستين حرفي كه زد اين بود: « دعا خواندن، گريه كردن، نماز جماعت، سرود، تئاتر و برگزاري مراسم ممنوع است. »
حفظ روحيه‌ي ما به انجام همين ممنوعات بستگي داشت. كم‌كم شروع كرديم؛ زير پتو دعا مي‌خوانديم؛ نماز جماعت را به صورت هشت نفره برگزار مي‌كرديم و نگهبان مي‌گذاشتيم؛ دور از چشم بعثي‌ها قرآن مي‌خوانديم و ...
يك بار پيرمردي بسيجي مشغول تلاوت قرآن بود. ناگهان افسر بعثي وارد شد و وحشيانه لگدي به پيرمرد زد كه قرآن از دستش به روي زمين پرت شد. اين ممنوعيت‌ها و شكنجه‌ها ادامه داشت تا اين كه پس از ده ماه گروه صليب سرخ به اردوگاه ما قدم گذاشت. ارشد اردوگاه به اعضاي گروه گفت: « به عراقي‌ها بگوييد كه خواندن دعا را براي ما آزاد كنند. » فرمانده‌ي عراقي در پاسخ به اين درخواست به نماينده‌ي صليب سرخ گفته بود: « شما فكر مي‌كنيد جنگ ميان ما و ايرانيان بر سر چيست؟ به خاطر همين دعاها و رفتارهاي مذهبي آن‌هاست!»
شبي از شب‌هاي سال 67 يكي از افسران بعثي ما را در حال اقامه‌ي نماز جماعت ديد؛ او به سربازان دستور داد تا برق آسايشگاه ما را قطع كنند، سپس در را قفل كرد و گفت: « تا ده روز بايد همين جا بمانيد. » صد و ده نفر بوديم كه محكوم شديم تا در فضاي بسته و بدون امكانات، در آسايشگاه بمانيم. غذا را از پشت پنجره به ما مي‌دادند و دستشويي هم در كار نبود. هر روز افسر بعثي پشت پنجره مي‌آمد و مي‌گفت: « قسم بخوريد كه ديگر دعا و نماز جماعت نمي‌خوانيد، ما هم در را باز مي‌كنيم.»
تصميم گرفته بوديم هر طور شده در برابر آن‌ها مقاومت كنيم. هوا خيلي گرم بود. با تكه‌هاي كارتن به آن‌هايي كه از شدت گرما بي‌هوش مي‌شدند و افرادي كه بيماري قلبي داشتند، باد مي‌زديم. عراقي‌ها ديدند كه ما تسليم نمي‌شويم، پس از شش روز آمدند و درِ آسايشگاه را گشودند.
   

راوي:محمد كريم زاده گلي

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 83

 
 
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها