پاسخ به:نماز در اسارت
جمعه 8 بهمن 1389 11:17 AM
نماز حضور
سحر بود و من داشتم نماز ميخواندم؛ گويا نمازم طولاني شده بود و من در حال نماز از همه چيز فارغ بودم. نگهبان عراقي پشت پنجره داد و بيداد راه انداخته و مرا صدا ميزد؛ وقتي به خود آمدم كه او به من ناسزا ميگفت. نمازم را تمام كردم و پشت پنجره رفتم. او نگاه تندي به من كرد و گفت: « بعد از اين نبايد زود بيدار شويد»! و با عصبانيت آنجا را ترك كرد.
او همان نگهباني بود كه پيش از آن هم ايراد ميگرفت كه چرا زود بيدار ميشويد. ما به او ميگفتيم: « چون جمعيت زياد است و وضو گرفتن طول ميكشد، زودتر برميخيزيم تا همه بتوانند وضو بگيرند. » او هم گفت: « اشكالي ندارد؛ زودتر بيدار شويد»!
به علت كمبود جا ما را به مكاني بردند كه قبلاً نماز جماعت خوانده بوديم و آنها ما را به شدت شكنجه ميكردند. آنجا همان نگهبان به سراغ من آمد و كينهي درونياش بيرون ريخت. او با تمام توان به من كابل ميزد تا شايد كمي آرام پيدا كند و دلش خنك شود؛ اما چه سود!
راوي:مجتبي شاهچراغي
منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان - صفحه: 162