0

خاطرات آزادگان از دوران اسارت

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.
سه شنبه 5 بهمن 1389  9:34 PM

حرف آخر

عصر يكي از روزهاي ماه مبارك رمضان، بعد از آمارگيري عراقي‌ها هركس در گوشه‌اي نشسته بود و به كارهاي شخصي خود رسيدگي مي‌كرد. به ديوار آسايشگاه تكيه زده بودم و به زن و فرزندم فكر مي‌كردم. در افكارم بودم كه با صداي محمد به خود آمدم. ناخن‌گيري خواست، به او داده و دوباره در فكر فرو رفتم.
بعد از مدتي چشمم به آقا محمد افتاد، كه سجاده‌ي كوچكي پهن كرده بود و در حالي كه عكس فرزند كوچكش به نام زهرا را در دست داشت ذكر مي‌گفت. ليوان آبي در كنار سجاده قرار داشت كه موقع افطار از آن استفاده مي‌كرد. بعد از خواندن نماز جماعت كه با احتياط و در فواصل كم بين اسرا خوانده شد.
آقا محمد در حال قرآن خواندن بود. به شوخي به او گفتم: «محمد آقا آماده‌ي پروازي ديگه؟!» خيلي آرام و با لبخندي كه حكايت از راز درون سينه‌اش بود، در جواب پاسخ داد: «آره و الله»‌ محمد عربي را آموخته بود و به عنوان ارشد آسايشگاه احترام زيادي داشت.
در حال دوختن لباسم بودم كه در جلوي آسايشگاه همهمه‌اي برپا شد. همه فرياد مي‌زدند، ارشد... ارشد... بچه‌ها را كنار زدم، صورت و دستان محمد يخ كرده بودم. دلم فرو ريخت. يكي از بچه‌ها كه دوره‌ي پزشكي را گذرانده بود گفت: «سكته كرده... » باور نمي‌كردم كه محمد به ديار ابدي رفته باشد.
مقداري از تربت كربلا را كه دور از چشم عراقي‌ها پنهان كرده بودم زير زبانش قرار دادم و خيره به او منتظر عكس‌العمل او شدم. عراقي‌ها بعد از تقريباً 20 دقيقه به دنبال محمد آمدند، اما خيلي دير شده بود. صداي «لااله‌الا‌الله» فضاي آسايشگاه را پر كرده بود.
دلم براي دختر كوچكش كه حالا بايد خانمي شده باشد سوخت و در دل براي تمام شهيدان غريب از جمله آقا محمد، طلب ديدار امام زمان (عج) را كردم.

 

منبع: ماهنامه سبزسرخ   -  صفحه: 6  

راوي: مجيد تقي پور گل سفيدي  

 

 
 
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها