پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.
سه شنبه 5 بهمن 1389 6:11 PM
ايثار در عمليات رمضان اسير شدم. سيزده نفر مجروح شديد بوديم كه ما را به زندان وزارت دفاع در بغداد بردند. ما به هيچ وجه نميتوانستيم راه برويم و يكي از دوستانمان قطع نخاع بود. از آنجا كه ميخواستند ما را به زندان الرشيد انتقال دهند. منبع: ماهنامه سبزسرخ - صفحه: 6
لگن من هم شكسته بود. عراقيها ميخواستند ما را با فشار و زور وادار كنند كه خودمان حركت كنيم، اما ما به هيچ وجه نميتوانستيم راه برويم. ناگهان ديديم كه يك نفر اسير كه دشداشهي سفيد (لباس بلند عراقي) به تن داشت و از قبل آنجا بود، به عراقيها گفت: من اين كار را انجام ميدهم. او با اين كه لاغراندام بود، آمد و يكييكي مجروحان را بغل ميكرد و به داخل اتاق ميبرد.
سپس شروع كرد به نوازش و پرستارس از ما. آنچنان مهربانانه برخورد ميكرد كه همهي ما جذب او شديم. خودش را هم معرفي كرد. من چون در مجلسي كه به عنوان شهادت ايشان در مدرسهي عالي شهيد مطهري در ديماه 59 برگزار شده بود، شركت كرده بودم، جريان را به ايشان گفتم. سجادهاي داشت كه آن را زير كمر يكي از مجروحان انداخت و خود، روي زمين نماز ميخواند.
نيمهشب او نماز ميخواند و پس از اينكه دو ركعت نماز اقامه ميكرد، سريع به سراغ يكي از ما ميآمد و دست و پايمان را ماساژ ميداد. براي ما از عراقيها طلب آب ميكرد و هرچه كه به او بياحترامي ميكردند، ولي خود را براي ما به آب و آتش ميزد. سپس وقتي كه ميخواستند ما را سوار اتوبوس كنند و به اردوگاه بياورند، او ما را بغل ميكرد و در اتوبوس قرار ميداد. به هر حال، ايشان مهرباني و دلسوزي عجيبي نسبت به اسرا داشت.
بعدها فهميدم كه او آقاي ابوترابي سيد آزادگان است.