0

حلزونهای خانه به دوش-5

 
asemaniha
asemaniha
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 118
محل سکونت : اصفهان

حلزونهای خانه به دوش-5
یک شنبه 20 بهمن 1387  6:31 PM

مجري مي‌گويد كه شركت‌ سازنده كفپوشهاي سوره را پيدا كرده‌اند و توافقنامه‌اي امضا كرده‌اند تا از اين به بعد، اين كفپوشها را با اسم «شهيد آويني» بسازد. جمعيت صلوات مي‌فرستد .
بعد مسابقه شروع مي‌شود. شركت‌كننده‌ها را از ميان جمعيت انتخاب مي‌كنند .
كارشان اين است كه بيايند و روي آن سطح راه بروند و هر كس كه كفشش بيشتر قرچ‌قرچ كند، نفر اول مي‌شود !
دلم براي همه‌شان مي‌سوزد! بيچاره‌ها! ديگر نمي‌دانم چه بگويم. فقط به حالشان تأسف مي‌خورم. مگر چند سال از شهادت آويني گذشته كه اينقدر مسخش كرده‌اند؟! «يُحَرّفُون الكَلِمَ عن مواضعه.6» آويني كجا و اينها كجا !
پنج سكه هم به برنده مي‌دهند. البته فكر مي‌كنم كفشهايشان برنده واقعي‌اند . بيچاره‌ها !
مجري نامم را صدا مي‌زند. بعد مي‌گويم كه بعد از حرفهاي من، به تناسبشان، هديه غافلگير كننده‌اي براي همه شركت‌كنندگان دارند .
ميان سه صلوات جمعيت، خودم را زودتر از آنچه فكر مي‌كردم، به سن مي‌رسانم .
مجري در گوشم مي‌گويد كه بعد از صحبتهايم، مي‌خواهند از تمبرهاي يادگاري شهيد آويني، يك دوره به همه حضار بدهند. مي‌گويد كه شركت پست كشور آذربايجان، حاضر شده همه را دوباره چاپ كند .
بعد هم از من مي‌خواهد كه به جمعيت چيزي نگويم، تا خودش اعلام كند. چشمي مي‌گويم و پشت ميكروفون مي‌روم .
«
بسم‌الله ‌الرحمن الرحيم »
صدايم در سالني كه حالا ساكت شده، مي‌پيچد .
«
امروز قرار بود تا در خدمت شما باشم و از خاطره‌ام از شهيد سيدمرتضي آويني برايتان بگويم
جمعيت صلوات مي‌فرستد .
«
اما احساس كردم كه گفتن حرفهاي ديگري مهمتر است. خوانده‌ام كه شهيد آويني ...»
دوباره صلوات مي‌فرستند .
«
خوانده‌ام آقا مرتضي در جريان نمايش فيلمي كه به ساحت حضرت زهرا(س ) جسارت كرده بود، تمام قد مي‌ايستد و با صداي رسا فرياد مي‌زند و اعتراض مي‌كند
يك نفر از بين جمعيت، شماره صفحه اين خاطره را در كتاب «همسفر خورشيد » فرياد مي‌زند .
«
ممنونم. مرتضي سيد شهيدان اهل قلم است. چون تنها قلم به دست نيست. قلم برايش ابزاري است كه بينديشد و در برابر مهاجمان بايستد و مجاهده كند
و ادامه مي‌دهم. به مسخ شدن افكار شهيد آويني اعتراض مي‌كنم و به كم‌مايگي برگزاركنندگان اين مراسم .
يك دفعه چيزي از كنار گوشم رد مي‌شود و به عكس بزرگ شهيد آويني كه پشت سرم است، مي‌خورد و به زمين مي‌افتد. نگاه مي‌كنم. يكي از آن عينكهاي فلزي است. بعد عينك بعدي مي‌آيد و به ميز مي‌خورد. و بعدي و بعدي .
دستهايم را جلوي صورتم مي‌گيرم تا مبادا شيشه عينكم بشكند يا زخمي بشوم . فرياد مي‌زنم: «در هر روزگاري، آويني بودن خصايصي دارد و مختصاتي

جمعيت صلواتمي‌فرستد و عينك پرت مي‌كند.
«
آويني روزگار خود باشيد
ديگر جاي ماندم نيست. از پشت ميز كنار مي‌آيم و از همان بالاي سن، به سمت در خروجي مي‌روم. يك‌دفعه صدايقرچ‌ قرچ كفشهايم بلند مي‌شود. آنقدر بلند كه خجالتمي‌كشم.7


پي‌نوشت‌ها:

1
ـ سال 1383 اوج اين دست كارهاي سازمانفرهنگي ـ هنري شهرداي تهران بود.
2
ـ مجموعه مستند تلويزيوني «روايت فتح» كهدرباره دفاع مقدس بود.
3
ـ سيدمحمد آويني، برادر كوچكتر شهيد سيدمرتضيآويني.
4
ـ مجموعه خاطرات ياران و دوستان شهيد آويني.
5
ـ ماهنامه «سوره» كهشهيد آويني، سردبيري‌اش را بر عهده داشت.
6
ـ قرآن كريم ـ سوره مبارك - آيه
7
ـ اين داستان در نهمين كنگره يادواره شهداي دانشجوي بسيجي، به عنوان داستانتقديري انتخاب شد.

 

بیاد روزهای عاشقی
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها