به گزارش ایسنا، جعفر ایازی از تکاوران پیشکسوت ارتشی با اشاره به مقاومت رزمندگان ارتشی در خرمشهر روایت میکند: ستوان علی شریعتی یکی از همرزمان من در خرزمشهر بود. او را به عنوان ستوان وظیفه به «گردان ۱۵۱ دِژ» دادند، که بنا بر نیاز، او را به گروهان سوم دژ فرستادند. با دیدنش که پر از شور و مهربانی بود و چهره راضی و خندانش، او را به عنوان فرمانده دسته به سربازان گروهان معرّفی کردم. تلاش و پشتکار و علاقمندی و حسّ مسئولیّتی که داشت و قدرت ایجاد رابطه عاطفی و پر از مهر با بقیه سربازان را کمتر از آنچه در تصوّر و در محیطی اینچنین میشد انتظار داشت، ایجاد کردد. چنان با همه انس گرفت که بقیه سربازان در امر آموزش او را برای پیشرفت خود، الگو قرار میدادند.
اوایل شروع جنگ او فعالیّت چشمگیری داشت و در همهجا و همه مناطق عملیاتی پا به پای گروهان بود. مدیریت خوبی بر دسته خود داشت و در جنگ خیابانی در خرّمشهر، بسیار کوشا بود. جنگ ادامه داشت و نیروهای عراقی به شهر نفوذ کرده بودند و امکان سقوط شهر میرفت. ما نیروهایمان را به گروههای ۱۰ تا ۱۲ نفری تقسیم کردیم، تا با جنگ چریکی جلو مزدوران را بگیریم. ستوان شریعتی هم دسته خود را به سه گروه تقسیم کرد. یک گروه را به درجهداری واگذار و خود فرماندهی دو گروه دیگر را به دست گرفت.
وی زود مهمات آنها را آماده کرد و چهار آرپیجی زن در دو گروه خود داشت. جنگ در داخل خرّمشهر از حالت منظم خارج شده بود و به صورت چریکی و کوچه به کوچه و خیابان به خیابان بود. گروه گروهبان علیپور ۱۸ نفر بود. تردد گروه از زیر پل خرمشهر و با استفاده از مسیر فاضلاب بود که علیپور آن را خوب میشناخت، زمانی که بچّه بود به آن کانال میرفت و با هَمسِن و سالهایش در آن کانال آب بازی میکرد، ولی اکنون آب نداشت و کانال خالی بود. انتهای آن به انتهای شهر خرمشهر میرسید که عراقیها آنجا بودند.
تصمیم گرفت با گروه ۱۸ نفره خود از آن کانال عبور کند و واحدهای زبده عراق را که در ابتدای شهر بودند، مورد حمله قرار دهد. گروه علیپور از کانال گذشتند و در انتهای کانال، به نیروهای عراقی حمله ور شدند و آنها را زیر آتش سنگین خود گرفتند. در آن منطقه، جهنمی برای عراقیها به وجود آمد. در این درگیری، تعداد زیادی نفرات عراقی کشته شدند و تانک و نفربرهایشان نیز منهدم گشد. در سمت راست کانال، با جنگ و گریز و با آتش و مانور خود را به مسجد جامع رساندند. در این عملیات دو سرباز به نامهای طالبی و صالحی به سختی مجروح شدند و گروه علیپور توانسته بود آن دو زخمی را با خود بیاورند و در نزدیکی مسجد جامع آن را به بیمارستان آرین تحویل خانم یاراحمدی از پرستاران زحمتکش بیمارستان دهند. همان شب ستوان شریعتی با دو گروه زیر امر خود با ساز و برگ جنگی کامل با پنج قبضه آرپیجی به سمت انتهای۴۵ متری حرکت کردند.
به انتهای ۴۵ متری که میرسند، در کمین نیروهای عراق میافتند. در آن محل، گروه ستوان شریعتی زمینگیر میشوند و جنگ جانانهای با مزدوران بعثی شروع میکنند. ستوان شریعتی متوجّه میشود که از سه سمت وی را زیر آتش گرفتهاند. برای اینکه آن دو گروه زیاد آسیب نبینند دستور میدهد که گروهها باز شوند تا آسیب پذیریشان کمتر شود و بتوانند از کمین رهایی یابند. هر دو گروه فرمان را اجرا میکنند و هر ۳ یا ۴ سرباز در قسمتی از ۴۵ متری باز میشوند و فوری سنگر میگیرند. جنگ بزرگی بین نیروهای ستوان شریعتی و نیروهای عراقی اتّفاق میافتد. آنها تا آخرین توان میجنگند، ولی بعد از مدّتی، متوجّه کمبود مهمّات میشوند که در چنین شرایط جنگی، کاملاً معمول است.
ستوان شریعتی دستور میدهد نیروها با اجرای آتش و مانور محور ۴۵ متری را ترک کنند و به نزدیکیهای پل خرّمشهر بروند. درگیری آن شب بسیار زیاد بود و در چندین نقطه شهر جنگ ادامه داشت و رزمندگان با عشق و علاقه از خرّمشهر دفاع میکردند و شهید میشدند. آن روز و آن شب(۱۳۵۷/۷/۲۴) خرّمشهر به خونینشهر تبدیل شد و گوینده رادیوی BBC خانم سولماز دبیری که با خبرنگار ارشد BBC «ریچارد اوبن هاینر» در خرّمشهر مصاحبه میکرد اعلام کرد که افسران و درجهداران و سربازان باقیمانده در شهر خرّمشهر با چنگ و دندان و با عشق و علاقه و با کمترین سلاح و مهمّات جلو لشکر ۱۰ عراق و ۵ مکانیزه را سد کردهاند و در این شرایط، عدّه زیادی از عراقیها کشته و زخمی شدهاند. نیروهای ایرانی با وجود کمبود سلاح و مهمّات، جاودانه استقامت و پایداری را سرلوحه خود قرار دادهاند و میخواهند با خون خود خونینشهر را آبیاری کنند.
آن شب هم ستوان شریعتی برای چنین برنامهای نیروهای زیر امر خود را به ۴۵ متری برد تا آنجا را به گورستان نیروهای عراقی تبدیل کند. او تا توانست جنگید و عراقیها را به درک فرستاد. در آن شب، چند سرباز از تیمهای علی شریعتی خود را به نزدیکیهای پل خرّمشهر رساندند و آنهایی که برگشتند، از وضعیّت بقیه نیروهای ستوان شریعتی خبر نداشتند و خبری هم نیاوردند. شهر خرّمشهر شهر خون و شهادت شده بود. من دیگر از ستوان شریعتی خبری نداشتم چون خود من هم در خیابان آرش درگیر با نیروهای عراقی بودم. نمیدانم او شهید شد؟! زخمی شد؟! یا اسیر شد؟ یا پس از اتمام فشنگ و مهمّات عراقیها وی را اسیر کردند؟!
یقین دارم ستوان وظیفه علی شریعتی هرگز اسیر نمیشود. من تاکنون خبری از ستوان شریعتی پیدا نکردهام و حتّی جنازه وی را نیز نیافتهایم. در بین اسرای برگشتی به ایران هم نبود! نمیدانم آن جوان رزمنده و رشید چه سرنوشتی داشت. فقط میتوانم بگویم هرجا که هست پیش خداست. کلّیه نیروهای گردان۱۵۱ دژ به افسر وظیفهای چون ستوان علی شریعتی افتخار میکنند. من به عنوان فرمانده گروهان هیچ وقت صورت زیبای وی را فراموش نمیکنم. او را به خدا سپردم! آن روز که زخمی شدم و در بیمارستان آبادان بودم، سربازی به اسم جمشید داوری را به بیمارستان آوردند. او از سربازان گروه ستوان شریعتی بود و به سختی مجروح شده بود. بعد از مداوا و معالجات اوّلیه و مقداری بهبودی حالش، که تقریباً قادر به تکلّم شد، پرسیدم: «فرماندهات ستوان شریعتی کجاست؟!»
گفت: «جناب سروان، وقتی به انتهای ۴۵ متری رسیدیم، دیدیم عراقیها در کوچههای اطراف هستند و درگیری ما با عراقیها شروع شد و ما زمینگیر شدیم. تعداد آنها بسیار زیاد بود و این جنگ ادامه داشت. تعدادی از سربازان شهید شدند و بیسیمچی جناب ستوان شریعتی هم شهید شد و ستوان شریعتی با صدای بلند دستور داد گروهها باز شوند و منطقه عملیاتی جنگی را بازتر کنند. ما این فرمان را اجرا کردیم و تا فشنگ داشتیم جنگیدیم و بعد از جنگ و گریز، خود را از زیر آتش دشمن رها کردیم و من به کنار پل آمدم و آنجا مهمّات دریافت کردم و در خیابان درگیر عراقیها بودم که زخمی شدم. من دیگر فرمانده شریعتی را ندیدم. ولی وقتی که از آنجا دور میشدم، صدای فرمانده شریعتی را شنیدم که به ما سربازان فرمان میداد بکشید مزدوران را و نهراسید! هرچه آتش در توان دارید بر سر آنها فروریزید و من که دور میشدم صدایش در گوشم بود، ولی افسوس فشنگی نداشتم و صدای او ماندگار ماند.»
ستوان شریعتی افسر وظیفهای دانا، باسواد، زرنگ و اجتماعی، مدبّر، خوش قلب، رزمنده، با ایمان و عاشق وطن بود. من هیچ وقت ایشان را خسته و ناتوان ندیدم و همیشه در کلّیه مأموریّتها پیشقدم بود. به راستی که وظیفهای مطیع و خوشنام بود. همه سربازان، چه در دسته خودش و چه در گروهان، احترام خاصّی به وی داشتند. او سربازان را دوست داشت و به خوبی هدایت میکرد. به من خیلی احترام میگذاشت و در بعضی مواقع، سؤالات نظامی و راهکارهای خوبی به من میداد. انسانی با ارزش و فراتر از یک فرمانده دسته بود. او مثل یک فرمانده دسته کادر عمل میکرد و شجاع و دلیر و نترس بود و توان نظامی بالایی داشت و همین انگیزه باعث میشد به او اطمینان داشته باشند و با کمال عشق و علاقه دستورات وی را به انجام برسانند. من زمانی که متوجّه غیبت او شدم و نتوانست خود را به زیر پل و مسجد جامع برساند در دلم گفتم: «او کسی نیست که اسیر شود! او فرمانده ایست که تا آخرین گلوله میجنگد و او عاشقانه این کار را کرد و دیگر نیامد.»