🌸 نماز شبِ دزد (داستان) 🌸
پنج شنبه 5 اسفند 1400 1:19 PM
🌸 نماز شبِ دزد (داستان) 🌸
🌺 حاکمی هر شب در تخت خود به آینده دخترش می اندیشید، که دخترش را به چه کسی بدهد مناسب او باشد.
🌺 در یکی از شب ها وزیرش را صدا زد و از او خواست که شبانه به مسجد برود تا جوانی را مناسب دخترش پیدا کند که مناجات و نماز شب را بر خواب ترجیح دهد.
🌺 از قضا آن شب دزدی قصد دزدی در آن مسجد را کرده بود تا هرچه گیرش بیاید از آن مسجد بدزدد؛ پس قبل از وزیر و سربازانش به آنجا رسید، در را بسته یافت و از دیوار مسجد بالا رفت و داخل مسجد شد.
🌺 هنگامی که به دنبال اشیاء بدرد بخورش می گشت وزیر و سربازانش داخل شدند و دزد صدای در را شنید که باز شد بنابراین راهی برای خود نیافت الا اینکه خود را به نماز خواندن مشغول کند. سربازان داخل شدند و او را در حال نماز دیدند!
🌺 وزیر گفت: سبحان الله ! چه شوقی دارد این جوان برای نماز !
🌺 و دزد از شدت ترس هر نماز را که تمام می کرد نماز دیگری را شروع می کرد.
🌺 تا اینکه وزیر دستور داد که سربازان مراقب باشند از نماز که تمام شد نگذارند نماز دیگری را شروع کند و او را بیاورند، و اینگونه شد که وزیر جوان را نزد حاکم برد.
🌺 حاکم که تعریف دعا ها و نمازهای جوان را از وزیر شنید، به او گفت: تو همان کسی هستی که مدت هاست دنبالش بودم و می خواستم دامادم باشد، اکنون دخترم را به ازدواج تو در می آورم و تو امیر این مملکت خواهی بود.
🌺 جوان که این را شنید بهت زده شد و آنچه دیده و شنیده بود را باور نمی کرد، سرش را از خجالت پایین آورد و با خود گفت: خدایا مرا امیر گرداندی و دختر حاکم را به ازدواجم در آوردی، فقط با نماز شبی که ازترس آن را خواندم ! اگر این نماز از سر صداقت و خوف تو بود چه به من می دادی و هدیه ات چه بود اگر از ایمان و اخلاص می خواندم !
🔖 #نماز_شب #نماز_شب_دزد #دزد #نماز #داستانک #داستان #داستان_کوتاه