بادبادک باز:خالد حسینی
دوشنبه 27 دی 1389 10:43 PM
بادبادک باز (The Kite Runner)
نویسنده: خالد حسینی
مترجم: مهدی غبرایی
ناشر: انتشارات نیلوفر
قیمت: 4200 تومان
خالد حسینی (متولد کابل، 4 مارچ 1965)، نویسنده و پزشک افغانی است. از سال 1980در ایالات متحده به همراه پدر دیپلمات و مادرش، در آمریکا پناهنده شدند. در شمال کالیفرنیا طبابت میکند و بادبادکباز را در سال 2003 نوشته است. ظاهرا تا قبل از بادبادک باز، به جز چند داستان کوتاه چیزی منتشر نکرده بوده تا اینکه این رمان را مینویسد و در کوتاهترین زمان ممکن، پرفروشترین در دنیا میشود.
تا جایی که حتی اخیرا فیلمی به همین نام به کارگردانیMark Forester (کارگردان فیلمهایی چون Monster's Ball و Finding Neverland) ساخته میشود. البته فیلم دربرگیرندهی همهی داستان کتاب نیست، اما به قول خود خالد حسینی "اقتباس وفاداری نسبت به کتاب هست."
* * *
شخصیتهای اصلی داستان عبارتند از: امیر -راوی داستان- که پسری است افغانی تبار و اربابزاده به همراه پدرش (بابا) حسن، نوکرزاده و از قوم هزاره و پدرش علی رحیمخان، دوست خانوادگیشان، که همگی آنها تا قبل از حمله شوروی در کابل زندگی میکردند. امیر و حسن در عین اربابزادگی و نوکر زادگی، دوستانی صمیمی هستند. حسن تا پای جان هم برای امیر میرود و به قول خودش "جانم هزار بار فدایت، امیر آقا". اما امیر همیشه حسادتی نسبت به حسن را در خود احساس میکند تا جایی که توسط یک حسادت بچهگانه، سرنوشت خودش و حسن را تغییر میدهد. سرنوشتی که به هیچ عنوان قابل تغییر نیست و زندگی این دو دوست را از هم جدا میکند. اما بعد ها دست روزگار باز هم این دو را به هم میرساند، اما به شکلی که این بار خود روزگار دوست دارد، نه به خواستهی امیر یا حتی حسن. بعد از حملهی شوروی به افغانستان، امیر به همراه بابا به آمریکا میروند و زندگی جدیدی را برای خود آغاز میکنند. اما حسن و پدرش علی چه میشوند؟ امیر زندگی جدیدی را در آمریکا آغاز کرده بود. نویسنده شده بود. و با دختری افغان چند سالی بود که زندگی مشترکشان را شروع کرده بودند. تا قبل از تلفن رحیم خان همه چیز به حالت عادی بود و دیگر کمتر اسمی از حسن و پدرش در زندگی امیر بود. رحیم خان از امیر میخواهد که به پیشاور پاکستان، جایی که رحیم خان بعد از جنگ زندگی میکرد برود تا رازی را برایش بازگو کند. رازی که به نوعی میتواند تاوان حسادت امیر نسبت به حسن باشد. تاوان کاری که امیر باعث شد تا حسن برای همیشه زندگیاش تغییر کند، و یا حتی زندگی خود امیر هم! و به قول رحیم خان "هنوز راهی برای جبران مافات هست". اما این راه چه بهایی خواهد داشت، بهتر است که جواب این سوال را در داستان پیدا کنیم! * * *
فصل اول کتاب:
در یک روز سرد ابری زمستان 1975، در دوازده سالگی شخصیتم شکل گرفت. دقیقا آن لحظه یادم مانده، پشت چینه مخروبهای دولا شده بودم و کوچه کنار نهر یخ زده را دید میزدم. سالها از این ماجرا میگذرد، اما زندگی به من آموخته است آنچه دربارهی از یاد بردن گذشتهها میگویند درست نیست. چون گذشته با سماجت راه خود را باز میکند. حالا که به گذشته برمیگردم، میبینم تمام این 26 سال به همان کوچه متروک سرک کشیدهام.
یکی از روزهای تابستان گذشته دوستم رحیم خان از پاکستان تلفن کرد. از من خواست به دیدنش بروم. گوشی در دست، توی آشپزخانه بودم و میدانستم که فقط رحیم خان پشت خط نیست. این گذشتهام بود، با گناههایی که کفارهاش را ندادهام. پس از این که گوشی را گذاشتم، رفتم تا کنار دریاچه Spreckels در حاشیه شمالی پارکGolden Gate قدمی بزنم. آفتاب اول بعد از ظهر روی آب میدرخشید و دهها زورق، بازیچه روی آب بود و نسیم خنکی آنها را پیش میراند. سر بلند کردم و جفتی بادبادک دیدم، بادبادکهای قرمز با دم دراز آبی که در آسمان اوج گرفته بودند. بادبادکها در انتهای غربی پارک خیلی بالاتر از درختها بر فراز آسیابهای بادی میرقصیدند، مثل یک جفت چشم کنار هم بودند و با هم بالا و پایین میرفتند و از بالا بهSan Fransisco ، شهری که حالا خانهام شده، نگاه میکردند. ناگهان صدای حسن در سرم پیچید: جانم، هزار بار فدایت. حسن، بادبادکباز لب شکری.
کنار بید مجنونی روی یکی از نیمکتهای پارک نشستم. به فکر حرفی افتادم که رحیم خان پیش از گذاشتن گوشی تقریبا برای چارهجویی گفت. "هنوز راهی برای جبران مافات هست." به آن بادبادکهای جفتی نگاه کردم. یاد حسن افتادم. یاد بابا افتادم. یاد علی، کابل. یاد آن زندگی افتادم که تا زمستان 1975 از سر گذرانده بودم و از آنجا همه چیز عوض شد و از من چیزی ساخت که امروز هستم.
* * *
در بخش های میانی کتاب می خوانیم:
سه ساعت پس از اینکه هواپیما در پیشاور به زمین نشست، روی صندلی پاره پورهی یک تاکسی پردود نشسته بودم. راننده که پشت سر هم سیگار میکشید، مرد ریز نقش عرق کردهای بود که خود را غلام معرفی کرد، راحت و بیپروا رانندگی میکرد و با فاصله میلیمتری از ماشینهای دیگر از تصادف میگریخت ...
راننده در کنج شلوغی سر تقاطع دو خیابان مارپیچ جلو ساختمان باریکی نگهداشت. کرایه را دادم و تنها جامهدانم را برداشتم و به طرف دری که کندهکاری ظریفی داشت به راه افتادم. ساختمان بالکنهای چوبی و کرکرههای باز داشت. در بیشترشان رخت آویخته بودند تا در آفتاب خشک شوند. از پلههایی که جیرجیر می کرد به طبقه دوم رسیدم و در راهرو تاریک به طرف آخرین در دست راست رفتم. نشانی را که روی تکه کاغذی در کف دستم بود، تطبیق دادم و در زدم.
بعد شبحی از پوست و استخوان که وانمود می کرد رحیم خان است در را باز کرد ...
* * *
رحیم خان مکث کرد، و بعد ادامه داد: وانگهی، دلیل دیگری هم هست که خواستهام بیایی. درست است که دلم میخواست قبل از رفتن تو را ببینم، اما چیز دیگری هم هست. خودت میدانی همهی آن سالها پس از رفتن شما، من توی خانهتان زندگی زندگی کرده ام. چند سالی تنها نبودم. حسن هم با من به سر می برد.
گفتم: حسن؟
(آخرین باری که اسمش را به زبان آوردم کی بود؟ آن تیرهای گزندهی قدیمی گناه بار دیگر در تنم فرو رفت، انگار بردن نام او طلسمی را شکسته و از بند آزادشان کرده باشد تا شکنجهام را از سر بگیرند ...)پرسیدم: آیا حسن هنوز توی آن خانه هست؟ ...
* * *
اولین بار که اسم کتاب رو شنیدم پیش خودم فکر کردم که حتما ارزش خوندن نداره. اما در عین حال اسمش رو در لیست کتابهای "یک روزی باید بخرم و بخونم" گذاشتم. چند وقتی کوتاه نگذشته بود که خودم رو -اتفاقا" تو همین نشر چشمه خودمون- در حالی که جلوی صندوق هستم و تو دستم بادبادک رو دارم، دیدم.
چند صفحه اول رو که خواندم نظرم نسبت به خالد حسینی تازه کار تغییر کرد. یه جورایی هم پشیمون بودم که چرا زودتر این کتاب را نخریده بودم. وقتی به 30 صفحه آخر داستان رسیدم، حدود 2 هفته طول دادم تا داستان رو تمام کنم. به حدی برام گیرا بود که اصلا دوست نداشتم تمامش کنم و دلم میخواست همچنان ادامه داشته باشه.
نمیدونم تویی که الان داری نظر من رو در مورد این کتاب میخونی، بادبادک باز رو خوندی یا نه؟ اگر خوندی، دلم میخواد بدونم که نظر تو در مورد کتاب چیه؟ و اگر بعدا خواهی خوند، باز هم ایضا، میخوام بدونم.