قصه کودکانه درباره شستن دستها
پنج شنبه 7 بهمن 1400 11:28 PM
داستان کودکانه درمورد شستن دست ها
- کتابهای قصه درمورد میکروبها و شستن دستها
- دیدن تصاویر مربوط به میکروبها
- درست کردن عکسها و پوسترها و حتی نقاشی کشیدن
آموزش شستن دست ها به کودکان
یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، علی آقایی بود که با خواهر و برادراش و پدر و مادرش زندگی میکرد. علی قصهی ما پسر خوبی بود، اما یه عادت خیلی بد داشت! حالا ببینیم عادت بد علی چه چیزی بوده.
یک روز که علی از مدرسه برگشت، به مادرش سلام کرد، کیف و وسایل مدرسهاش رو کنار گذاشت، توپش را برداشت و مشغول بازی شد. [توپ گِلی و کثیف]. بعد از کمی توپ بازی، کنار حیاط به خاک بازی مشغول شد. کمی که بازی کرد، مادرش برای خوردن نهار علی را صدا زد و گفت: علی جان پسرم غذا آماده است، بیا نهار بخوریم. علی نگاهی به دستانش انداخت ولی بدون توجه برای خوردن نهار رفت سر سفره.
همین طور که مشغول خوردن غذا بود، یکدفعه احساس دل درد شدیدی کرد. داد و فریاد میزد که: مامان.. بیا، آی دلم … خدایا دارم میمیرم … آی…. مادر علی خیلی نگران و با عجله آمد، پرسید که چه اتفاقی افتاده، ولی چون حال علی خوب نشد، هر دو پیش دکتر رفتند.
آقای دکتر با دیدن علی و معاینه او پرسید: علی آقا ببینم با همین دستها بازی کردی؟
علی جواب داد: بله آقای دکتر.
دکتر پرسید: با همین دستها کفش هاتو برمیداری و یا به دستشویی میری؟
علی گفت: بله آقای دکتر. این سوالا چیه که میپرسید؟ دارم از دل درد میمیرم.
دکتر گفت: وقتی با دستهایی که به توپ گلی زدی، به کفش و دمپایی زدی، به تخته و دیوار مدرسه کشیدی و کلی کثیف شده غذا میخوری، اینجوری دل درد میگیری. فعلا باید دو تا آمپول حسابی نوش جان کنی. اما عزیزم بعد از این حواست باشه حتمأ حتمأ قبل و بعد از غذا خوردن دستهات رو بشوری تا میکروب های بد و کثیفی ها با دل درد و مریضی باعث ناراحتی نشوند. علی به دکتر و مادرش قول داد که بعد از این به حرف آقای دکتر گوش کند. و بعد برای تهیه دارو از دکتر خداحافظی کردند و رفتند.
آموزش شستن دست ها به کودکان با داستان
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود توی شهر قصه ها یه دختر کوچولوی بود که دستش و می زد به همه جا و بعد می کرد توی دهنش بهمین خاطر اکثر مواقع مریض و بی حال بود یه روز رییس الودگیها که اسمش میکروب بود و خیلیم قوی بود و رفته بود نشسته بود رو دست مریم تا وارد دهنش بشه به میکروب کوچولوها گفت اول من می رم تو دهنه مریم ببینم چه خبره اگه بهتون علامت دادم زود بیاید تو میکروب کوچولوها هم با خوشحالی گفتن باشه بابا جون اما نمیشه ما هم با شما بیاییم گفت نه شما باید منتظر بشید.
بله وقتی مریم دوباره دستش و برد تو دهنش میکروب بزرگ پرید تو دهنش و اطرافش و برانداز کرد و گفت به به چه تالار قشنگیه پر از غذاهای خوشمزست ببین عجب دندونای کثیف و خوشمزه ای بعد شروع کرد به خوردن غذاها که داد مریم رفت به اسمون گفت وای دندونم با این صدا میکروب کوچولوها اماده شدن اخه باباشون علامت داده بود مریم رفت پیش مامانش و گفت مامان جون دندونم خیلی درد می کنه مامانش گفت عزیزم چقد بهت گفتم هر شب دندونات و مسواک بزن اینقد ناخنات و نجو میکروب وارد دهنت میشه گوش نکردی اینم نتیجشه.
مامان به مریم گفت که بره مسواک بزنه و اماده بشه تا برن پیش دندون پزشک و اما میکروب بزرگ که خیلی وقت بود مشغول خوردن غذا بود دید از بچه هاش خبری نشد تعجب کرد چی شده مریم که همش دستش تو دهنشه چرا دیگه دستش و تو دهنش نمی بره رفت ببینه چه خبره که دید وای یه بوی میاد و از بو داره حالش بد میشه بوی خمیر دندون بود سریع از گوشه دهن مریم رفت بیرون کنار میکروب کوچولوها دید که ناراحت هستند.
گفت چی شده بچه ها گفتن این مریم دو ساعته ما را معطل خودش کرده و دستش و نیورده تو دهنش اول که مسواک زد بعدم می خواد بره دندون پزشکی رئیس میکروبها خندید و گفت نگران نشید مریم دوباره کارش و تکرار می کنه و این دفعه همه با هم میریم تو دهنش مریم با مامانش رفتن پیش دکتر دندون پزشک اقای دکتر یه امپول به دندونه مریم زد تا بی حس بشه تا به دندونش رسیدگی کنه دکتر بهش گفت عزیزم دیگه نباید مسواک زدن و فراموش کنی در ضمن هیچ وقت دستت و تو دهنت نکن و هنگامی که می خواهی چیزی بخوری دستهایت را هم بشور.
مریم گفت چشم اقای دکتر از شنیدن حرف مریم میکروبها ناراحت شدن و نگران نکنه مریم دیگه دست تو دهنش نکنه وای اونوقت چی میشه چکار کنیم اما بازم امیدوار بودن مریم این کارو انجام بده اما مریم که دختر خوبی شده بود دیگه دستش و تو دهنش نکرد و با شستن دستاش موقعی که می خواست چیزی بخوره میکربهای الوده را نابود کرد و همیشه دندونهاش و مسواک زدتا همیشه سالم و براق باشند قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید.
قصه برای کودکان درباره شستن دستها
یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، علی آقایی بود که با خواهر و برادراش و پدر و مادرش زندگی میکرد. علی قصهی ما پسر خوبی بود، اما یه عادت خیلی بد داشت! حالا ببینیم عادت بد علی چه چیزی بوده.
یک روز که علی از مدرسه برگشت، به مادرش سلام کرد، کیف و وسایل مدرسهاش رو کنار گذاشت، توپش را برداشت و مشغول بازی شد. [توپ گِلی و کثیف]. بعد از کمی توپ بازی، کنار حیاط به خاک بازی مشغول شد. کمی که بازی کرد، مادرش برای خوردن نهار علی را صدا زد و گفت: علی جان پسرم غذا آماده است، بیا نهار بخوریم. علی نگاهی به دستانش انداخت ولی بدون توجه برای خوردن نهار رفت سر سفره.
همین طور که مشغول خوردن غذا بود، یکدفعه احساس دل درد شدیدی کرد. داد و فریاد میزد که: مامان.. بیا، آی دلم … خدایا دارم میمیرم … آی…. مادر علی خیلی نگران و با عجله آمد، پرسید که چه اتفاقی افتاده، ولی چون حال علی خوب نشد، هر دو پیش دکتر رفتند.
آقای دکتر با دیدن علی و معاینه او پرسید: علی آقا ببینم با همین دستها بازی کردی؟
علی جواب داد: بله آقای دکتر.
دکتر پرسید: با همین دستها کفش هاتو برمیداری و یا به دستشویی میری؟
علی گفت: بله آقای دکتر. این سوالا چیه که میپرسید؟ دارم از دل درد میمیرم.
دکتر گفت: وقتی با دستهایی که به توپ گلی زدی، به کفش و دمپایی زدی، به تخته و دیوار مدرسه کشیدی و کلی کثیف شده غذا میخوری، اینجوری دل درد میگیری. فعلا باید دو تا آمپول حسابی نوش جان کنی. اما عزیزم بعد از این حواست باشه حتمأ حتمأ قبل و بعد از غذا خوردن دستهات رو بشوری تا میکروب های بد و کثیفی ها با دل درد و مریضی باعث ناراحتی نشوند. علی به دکتر و مادرش قول داد که بعد از این به حرف آقای دکتر گوش کند. و بعد برای تهیه دارو از دکتر خداحافظی کردند و رفتند.
گردآوری: بخش کودکان بیتوته