قصه ای آموزنده و کودکانه درباره حسودی

قصه شب”به من نگاه کن” : توی یک جنگل سبز، خرس بزرگی با سه بچه اش زندگی می کرد. دوتا از این بچه خرس ها سیاه و سفید بودند. یکی از آنها سیاه سیاه بود.

این خرس سیاه کوچولو خرس خوبی بود. هر کاری که مادرش می گفت انجام میداد. درست غذا می خورد و به موقع می خوابید. فقط یک عیب داشت. دلش می خواست همیشه همه به او نگاه کنند.

دلش می خواست همه از او تعریف کنند و بگویند: «به به! تو چه خرس زرنگی هستی! چقدر قشنگ راه می روی!»

و این جور چیزها! برای همین بود که به هر کس میرسید می گفت: «به من نگاه کن! به من نگاه کن!»

حسودی کردن
حسود بودن
 

 

وقتی که سه تا خرس کوچولو توانستند راه بروند، خرس سیاه گفت:« به من نگاه کن! به من نگاه کن! ببین چقدر قشنگ روی دو پا می ایستم.»

روزی مادر خرس ها به آنها گفت: «حالا دیگر شما بزرگ شده اید. باید یاد بگیرید که از درخت بالا بروید.»

بعد آنها را کنار یک درخت برد. به آنها یاد داد که چطور از درخت بالا بروند.

خواهر و برادر خرس سیاه آهسته آهسته از درخت بالا رفتند. بعد هم آهسته آهسته پایین آمدند. اما خرس سیاه وقتی که از درخت بالا رفت و روی شاخه اول ایستاد، گفت:« به من نگاه کن! به من نگاه کن! ببین چقدر قشنگ از درخت بالا می روم!»

بعد خم شد تا پایین را نگاه کند و ببیند خواهر و برادرش او را نگاه می کنند یا نه، که «گامپ» و یکدفعه افتاد زمین.

دست و پای خروس سیاه خیلی درد گرفت. نشست و گریه کرد. بعد بلند شد و گریه کنان رفت پیش مادرش.

صبح روز بعد، باز سه تا خرس کوچولو از درخت بالا رفتند. خرس سیاه با خودش گفت:« دیگر باید جلوی پایم را نگاه کنم.»

آن وقت از خواهر و برادرش جلو افتاد. بالا رفت و بالا رفت. آن بالا، روی درخت گنجشکی نشسته بود.

خرس سیاه به گنجشک گفت:« به من نگاه کن! به من نگاه کن! ببین چقدر قشنگ از درخت بالا میروم.»

گنجشک نگاهی به خرس انداخت و گفت: «می خواهی با من مسابقه بدهی؟» خرس سیاه گفت:« بله، من حتما از تو می برم.»

گنجشک گفت: «خوب، پس بیا مسابقه بدهیم.»

آن وقت گنجشک و خرس باز هم از درخت بالا رفتند. گنجشک از این شاخه به آن شاخه می پرید. خرس سیاه هم از این شاخه به آن شاخه می رفت.

هر چه بالاتر می رفتند، شاخه ها نازک تر می شد. گنجشک پرید و روی شاخه خیلی نازکی نشست. خرس سیاه هم روی همان شاخه رفت. خرس سیاه سنگین بود. شاخه نازک شکست. یکدفعه افتاد زمین.

دست و پای خرس سیاه خیلی درد گرفت. نشست و خیلی گریه کرد. بعد بلند شد و لنگ لنگان رفت پیش مادرش.

چند روز گذشت تا دست و پای خرس سیاه خوب شد، اما دیگر فهمید که لازم نیست همیشه همه از او تعریف کنند. یاد گرفت که دیگر نگوید به من نگاه کن! به من نگاه کن!