0

قصه زیبای مادری در روزهای سخت

 
mohammad_43
mohammad_43
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1388 
تعداد پست ها : 41934
محل سکونت : اصفهان

قصه زیبای مادری در روزهای سخت
جمعه 30 آبان 1399  11:25 AM

 نظافتچی ساختمان یک زن جوان است که هر هفته همراه دخترک ۴-۵ ساله‌‌ش می‌آید. امروز درست جلوی واحد ما صدای تی کشیدنش قاطی شده بود با گپ زدنش با بچه...
مادر
پاورچین، بی‌صدا، کاملا فضول! رفتم پشت چشمیِ در.
بچه را نشانده بود روی یک تکه موکت روی اولین پله‌.
بچه گفت: بعد از اینجا کجا میریم...
مامان: امروز دیگه هیچ‌جا. شنبه‌ها روز خاله‌بازیه...
کمی بعد بچه می‌پرسد: فردا کجا میریم؟
مامان با ذوق جواب می‌دهد: فردا صبح می‌ریم اون‌جا که یه بار من رو پله‌هاش سُر خوردم...
بچه از خنده ریسه می‌رود.
مامان می‌گوید: دیدی یهو ولو شدم؟
بچه: دستتو نگرفته بودی به نرده میفتادیا...
مامان همان‌طور که تی می‌کشد و نفس‌نفس می‌زند می‌گوید: خب من قوی‌ام.
بچه: اوهوم... یه روز بریم ساختمون بستنی...
مامان می‌گوید که این هفته نوبت ساختمون بستنی نیست.
نمیدانم ساختمان بستنی چیست. ولی در ادامه از ساختمان پاستیل و چوب‌شور هم حرف می‌زنند.
بعد بچه یک مورچه پیدا می‌کند ... دوتایی مورچه را هدایت می‌کنند روی یک تکه کاغذ و توی یک گلدان توی راه‌پله پیاده‌اش می‌کنند که "بره پیش بچه‌هاش... بگه منو یه دختر مهربون نجات داد تا زیر پا نمونم"

نظافت طبقه ما تمام می‌شود ...
دست هم راه میگیرند و همین‌طور که می‌روند طبقه پایین درباره آن‌دفعه حرف می‌زنند که توی آسانسور ساختمان بادام‌زمینی گیر افتاده بودند.

مزه‌ی این مادرانگی کامم را شیرین می‌کند.
مادرانگی‌ای که به زاییدن و سیر کردن و پوشاندن خلاصه نشده. مادر بودنی که مهدکودک دو زبانه، لباس مارک، کتاب ضدآب و برشتوکِ عسل و بادام نیست.
ساختن دنیای زیبا وسط زشتی‌ها از مادر، مادر می‌سازد.
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها