0

سلمان فارسی چگونه با پیامبر آشنا شد؟

 
mohammad_43
mohammad_43
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1388 
تعداد پست ها : 41934
محل سکونت : اصفهان

سلمان فارسی چگونه با پیامبر آشنا شد؟
شنبه 26 مهر 1399  11:20 AM

 

 

هفتم ماه صفر همزمان با سالروز حفر خندق به عنوان روز حضرت سلمان نامگذاری و در تقویم ملی کشورمان ثبت شد. در ادامه نگاهی می کنیم به نحوه آشنا شدن سلمان فارسی با پیامبر اسلام

سلمان چگونه مسلمان شد؟

کنیه او ابو عبدالله است و در مداین به روزگار خلافت عثمان، درگذشت در حالی که والى آنجا بود. روایت کرده‏ اند که سلمان گفت: من دهقان‏ زاده‏ اى ( پدرش دهخدا بوده است ) بودم از دهکده «جى» اصفهان و پدرم چندان مرا دوست مى‏ داشت که هم چون دوشیزگان در خانه حبس مى‏ کرد و من در آیین مجوس کوشش بسیار کردم تا به خادمى آتشکده رسیدم. پس پدرم، در آن هنگام مرا به پاره ‏اى زمین که داشت فرستاد و در آنجا از کنیسه نصارى گذشتم و به نزد ایشان درآمدم و نماز ایشان مرا خوش آمد و با خود گفتم: آیین ایشان از آیین من بهتر است. از ایشان جویا شدم که اصل این آیین در کجاست؟ گفتند: در شام است. پس از پدرم گریختم و به شام رفتم و نزد اسقف شدم و به خدمتگذارى او پرداختم و چیزها از او مى‏  آموختم تا آنگاه که روز مرگش فرا رسید. بدو گفتم: مرا به چه کسى وصیت مى‏ کنى؟

گفت: مردم همه هلاک شده‏ اند، و دین خویش را رها کرده‏اند، تو را به مردى در موصل وصیت مى ‏کنم، نزد او رو. چون او درگذشت نزد آن مردى رفتم که مرا به او وصیت کرده بود. چندى نگذشت که آن مرد نیز مرد و قبل از مردنش بدو گفتم مرا به چه کسى وصیت مى ‏کنى؟گفت: کسى را نمى‏شناسم که بر راه راست مانده باشد مگر یک تن که در نصیبین است.

پس به نصیبین نزد آن مرد رفتم پس آن مرد نصیبین را نیز مرگ فرا رسید و مرا نزد مردى، در عمّوریه، از سرزمین روم، فرستاد. پس نزد آن مرد شدم و نزد او اقامت گزیدم و گاو و گوسفندانى چند به دست آوردم و چون مرگ او رسید، از او پرسیدم که مرا به چه کسى وصیت مى ‏کنى؟ گفت: مردم همه دین خویش را رها کرده‏اند و هیچ کس از ایشان بر حق نمانده و روزگار پیامبرى- که به دین ابراهیم مبعوث مى ‏شود و از سرزمین عرب ظهور مى‏ کند و به سرزمینى میان دو حرّه که در آنجا نخل ها است مهاجرت مى‏ کند- نزدیک شده است. من از او پرسیدم که نشان این پیامبر چیست؟ گفت: هدیه اگر بدهندش مى ‏خورد اما صدقه نمى‏ خورد، میان دو کتف او مهر پیامبرى است.

پس سوارانى از بنى کلب بر من گذشتند و من با ایشان بیرون آمدم و چون به «وادى القرى» رسیدند بر من ستم کردند و مرا به مردى یهودى فروختند و من در کشتزار و نخلستان او، برایش کار مى ‏کردم. یک بار که نزد او بودم ناگهان پسر عمویش نزد او آمد و مرا از وى خریدارى کرد و به مدینه برد. به خدا سوگند که چون آنجا را دیدم شناختم. و خداوند محمد را در مکه مبعوث گردانید و من چیزى از او نشنیده بودم. یک بار که بر سر خرما بُنى بودم، پسر عموى سرور من آمد. و گفت: «خدا این قبیله بنى قیله را بکشد که در قُبا بر گرد مردى جمع شده ‏اند که مى‏ گوید من پیامبرم.» پس مرا لرزه و سرما فرا گرفت و از خرما بن فرود آمدم و به جستجو و پرسش از هر سوى پرداختم.

سرور من هیچ سخنى با من نگفت و گفت: به کار خویشتن بپرداز و چیزى را که سودى براى تو ندارد رها کن. چون شب فرا رسید اندکى خرما که داشتم برداشتم و نزد پیامبر رفتم. گفتم شنیده‏ ام که تو مردى شایسته ‏اى و دارای یاران غریب و نیازمند و فقیری و این چیزى است که براى صدقه نزد من بود و من شما را سزاوارتر از دیگران بدان یافتم. پس پیامبر گفت: «بخورید.» و خود از خوردن سر باز زد. من با خود گفتم: اینک این یکى از نشانه ‏ها و بازگشتم. چون فردا شد بازمانده خرماها را برداشتم و نزد او رفتم و گفتم: من دیدم که تو صدقه نمى ‏خورى، این هدیه ‏اى است از سوى من. پس حضرت فرمود: «بخورید.» و خود نیز با ایشان خورد. روزى بنزد آن حضرت که در قبرستان بقیع بتشییع جنازه یکى از اصحاب خود رفته بود آمدم، من دو جامه خشن زمخت بر تن داشتم و آن حضرت در میان اصحاب نشسته بود، پس من پیش رفته سلام کردم و به پشت سرش پیچیدم تا شاید مهر نبوت را در میان دو شانه آن حضرت ببینم، رسول خدا (ص) که متوجه رفتار من شده بود مقصود مرا دانست، و رداى خویش را پس زد و چشم من به مهر نبوت افتاد.

من خود را بر روى شانه ‏هاى حضرت انداخته آنرا مى ‏بوسیدم و اشک می ریختم رسول خدا (ص) بمن فرمود: بازگرد، من پیش روى او آمده در برابرش نشستم و سرگذشت خویش را تا به آخر براى او شرح دادم، رسول خدا بشگفت فرو رفت و از این که اصحابش این جریان را مى‏ شنیدند خوشحال گشت. پس دانستم که این همان پیامبر است. پس به دست و پاى او افتادم و مى ‏بوسیدم و گریه مى‏ کردم. سپس به من فرمود: «اى سلمان خود را از صاحب خویش باز خر.» و من خود را از صاحب خویش باز خریدم که در برابر، سیصد ساقه نخل را براى او در زمین بکارم تا بگیرد و چهل اوقیه طلا نیز بدو بدهم.

پس پیامبر مسلمانان را فرمود: برادرتان را یارى کنید. و ایشان در کار نخل ها مرا یارى کردند تا این که سیصد خرما بُن کوچک براى من حاصل آمد. پس پیامبر مرا گفت: اى سلمان برو و براى این خرما بنان کوچک محل کاشتن حفر کن و مرا آگاهى ده و چنین کردم و به او خبر دادم. پس حضرت به دست خویش آنها را در آنجاها به زمین کرد و به خدا که تمام آنها گرفت و حتى یکى از آنها نیز خشک نگردید و از یکى از غزوه‏ ها مالى براى پیامبر آورده بودند، به من بخشید و گفت: حق آزاد بودن خویش را بپرداز و من پرداختم و آزاد شدم.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها