0

خاطرات دفاع مقدس

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس
پنج شنبه 4 خرداد 1396  11:32 AM

خيلي زيباتر

پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس

هيچ وقت براي رفتن به جبهه مانعش نشدم، اما اخلاقم را مي دانست که چقدر زود دلواپس مي شوم. به همين دليل بعد از هر عمليات به من زنگ مي زد و خبر سلامتي اش را مي داد .

هيچ وقت براي رفتن به جبهه مانعش نشدم، اما اخلاقم را مي دانست که چقدر زود دلواپس مي شوم. به همين دليل بعد از هر عمليات به من زنگ مي زد و خبر سلامتي اش را مي داد  .

چند روزي از عمليات گذشته بود و هيج خبري از او نداشتم. نگران بودم، مي ترسيدم اتفاقي برايش افتاده باشد. خودم را دلداري مي دادم که شايد مجروح شده و بستري است؛ اما انگار دلم نمي خواست قبول کنم  .

دو روزي مي شد که دوستانش به خانه سر مي زدند و با پدرش صحبت مي کردند. به خيال خودشان مي خواستند مرا آماده کنند. کم کم شروع کردند، گفتند: حسن مجروح شده، عکسش را لازم داريم  ...

با شنيدن حرف هايشان به يقين رسيدم که ديگر حسن را نمي بينم .

گفتم : «ما خودمان سال هاست که با همين حرف هاي راست و دروغ خانواده ها را آماده مي کنيم تا خبر شهادت عزيزانشان را بدهيم، من سال هاست که آمادگي اش را دارم، اگر شهيد شده راستش را بگوييد .»

آن وقت بنده هاي خدا خبر شهادت حسن را به من دادند و گفتند: حسن را به معراج آورده اند .

همان روز به معراج رفتم؛ او را ديدم .

انگار خواب بود. خيلي زيباتر از زمان زنده بودنش

 

نگارنده : admin در 1391/04/25 21:16:17.

 
 
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها