پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس
پنج شنبه 4 خرداد 1396 11:27 AM
گردان تخریب و یاران مين(قسمت دوم) |
وقتي حليمي اصل او را ديد چهره اش باز شد و گفت: «او به چيزي که انتظارش را داشت رسيد خدا به ما هم نصيب کند» خط شکسته شده بود و صداي خفه تيراندازي گهگاه با صداي انفجار شديدتري قاتي مي شد. جابه جا جنازه عراقي روي زمين افتاده بود. بعضي هاشان آنقدر گنده بودند که آدم خيال مي کرد در تمام مدتي که آنجا بوده اند فقط خورده و خوابيده اند. از آنجا مي شد ديد که بچه ها يک پرچم را زده اند بالاي مسجدي که داخل شهر فاو است.
وقتي حليمي اصل او را ديد چهره اش باز شد و گفت: «او به چيزي که انتظارش را داشت رسيد خدا به ما هم نصيب کند»
خط شکسته شده بود و صداي خفه تيراندازي گهگاه با صداي انفجار شديدتري قاتي مي شد. جابه جا جنازه عراقي روي زمين افتاده بود. بعضي هاشان آنقدر گنده بودند که آدم خيال مي کرد در تمام مدتي که آنجا بوده اند فقط خورده و خوابيده اند. از آنجا مي شد ديد که بچه ها يک پرچم را زده اند بالاي مسجدي که داخل شهر فاو است.
تا شب در سنگر عراقي ها مستقر شديم و با تاريکي هوا به طرف کارخانه نمک راه افتاديم. يک دفعه رسيديم جايي که ديديم دارد از هر طرف گلوله مي بارد. خيلي از بچه ها دستپاچه شدند. حليمي اصل با آرامش خاصي گفت: «نگران نشويد آنها ما را نمي بينند»
«حسن زاده»(1) گفت: «چرا نگرانيد! فوقش مي ميريد. ديگر قيافه تان را نمي بينيم و از دست تان راحت مي شويم»
او هم مثل خدر نمي توانست ساکت بنشيند و چيزي نگويد. برايش هم فرق نمي کرد کجا باشد. وقت و بي وقت متلکي مي پراند و همه را مي خنداند.
بايد جلوي خط پدافندي ميدان مين مي زديم ولي اشتباهي از خط رد شده و رفته بوديم جلو. چندنفر از بچه ها رفتند به طرف جايي که از آنجا به سمت ما شليک مي شد. کمي بعد آتش آنها را خفه کردند. حدود يک کيلومتر برگشتيم عقب و رسيديم به خط پدافندي. گردان ها پشت خاکريزها سنگر گرفته بودند. امتداد خاکريزي که نيروها پشت شان بودند دو تکه شده بود و ما هم ازآنجا رفته بوديم جلو آماده مي شديم کارمان را شروع کنيم که گفتند بايد تا جلوي کارخانه نمک پيشروي کنيم و ديگر نيازي به زدن ميدان مين نيست.
صبح که شد راه افتاديم سمت سنگرهاي اجتماعي که سه چهار کيلومتر عقب تر از خط پدافندي بود. در بين راه هوپيماهاي عراقي بالاي سرمان ظاهر شدند. يکي از آنها بمب شيميايي اش را درست روي خط پدافندي رها کرد. هواپيماي ديگر هم منطقه را با موشک زد. ترکش يکي از موشک ها به سر «متقيان» خورد و مغز سرش را متلاشي کرد. متقيان طوري افتاده بود که انگار به خواب رفته است. اشک تو چشم هايم حلقه زد و غلتيد پايين. حسن زاده با بغضي که در صدايش بود گفت: «لياقت می خواهد اين جوري شود نه مثل ما!»
دود بمب شيميايي پيچ و تاب مي خورد و پخش شد روي منطقه. بيشتر بچه هايي که در خط پدافندي مستقر بودند ماسک نداشتند و شيميايي شدند.
تا غروب استراحت کرديم و شب رفتيم تا در جلوي خط پدافندي که در سمت راست کارخانه نمک بود ميدان مين بزنيم احتمال مي رفت عراقي ها از آن نقطه پاتک کنند. با تعدادي از نيروها راه افتاديم. آنها تامين ايستادند و ما ساعت 9 شب شروع کرديم. منورها چند تا چند تا از سر و کول هم بالا مي رفتند ولي ما سرمان به کار خودمان گرم بود. نزديکي هاي اذان صبح يک قسمت از کار را تمام کرده و برگشتيم به عقب.
ميدان بزرگ بود کار يکي دو روز نبود. هر شب مي رفتيم و کار را در همان نقطه ادامه مي داديم. در آن بين بچه ها موفق شدند کارخانه نمک را هم تصرف کنند. وسايل مان را منتقل کرديم به کارخانه و آنجا شد مقر ما ولي توي کارخانه موش هايي بود که اگر گربه آنها را مي ديد زهره ترک مي شد. بايد حواس مان را جمع مي کرديم وگرنه ممکن بود به جاي چيزهاي خوردني دماغ و گوش مان را بجوند.
بعد از 10 شب کار ميدان مين را تمام کرديم و تا حدودي خيال مان از بابت پاتک عراقي ها راحت شد.
يک شب مي خواستيم در نزديکي کارخانه کنار يک کانال و جايي که آب بود ميدان درست کنيم. يک دفعه از توي آب صدايي شنيدم. خدر گفت: «آقا موشه آمده آبتني!»
گفتم: «موش تو آب چه کار مي کند؟»
خدر طوري نگاهم کرد که باورم شد راست گفته ام. شک کرديم و موضوع را با نيروهاي تامين در ميان گذاشتيم. دو نفر از آنها رفتند و کمي بعد به جاي موش با دو تا عراقي سيبيلو که آمده بودند زاغ سياه مان را چوب بزنند برگشتند. خدر با ديدن آنها گفت: «عجب موش هاي گنده اي!»
چند روزي گذشت و عمليات والفجر 8 با موفقيت تمام شد برگشتيم داخل روستايي کنار اروند رود. همه براي خودشان اتاقي داشتند و کاسه کوزه اي. عراقي ها که دماغ شان بدجوري ماليده شد بود دست بردار نبودند. گهگاه روستا و دور اطراف روستا را با توپ مي زدند. «عبدالسلام آوازه» و «رضائيان»(2) توي يک اتاق مي خوابيدند و موقع خواب هم در اتاق را باز مي گذاشتند. روزي به عبدالسلام گفتم: «وقتي شب ها مي خوابيد دراتاق شان را ببنديد و جلوي در نخوابيد. اگر از ترکش خمپاره و توپ مرديد من به شما شهيد نمي گويم»
عبدالسلام گفت: «هر چي دلت خواست بگو!»
شب بعد همه آماده بوديم بخوابيم. يکي از بچه ها رفت پيش عبدالسلام و رضائيان و وقتي ديد آنها در را باز گذاشته و جلوي درخوابيده اند به شوخي به آنها گفت: «داريد نور بالا مي زنيد. يک کم آن طرف تر بخوابيد»
نصف شب خمپاره اي خورد جلوي اتاق عبدالسلام و رضائيان.
رضائيان بر اثر اصابت ترکش شهيد شد. ديگر آنجا نمانديم و رفتيم جايي که پس و پناه بود و درخت هاي نخل آن قسمت را از ديد خارج مي کرد.
چند روز بعد از عمليات دستور رسيد تا به موقعيت عراقي ها در اطراف کارخانه نمک حمله کنيم. از آن قسمت روي منطقه تسلط داشتند و نيروهاي ما در ديد آنها بودند. عراقي ها در آن قسمت يک ميدان مين داشتند. شب عمليات حرکت کرديم. نيروهاي رزمي گردان ها پشت سر ما حرکت مي کردند تا بعد از باز شدن معبر بار ديگر مزه شکست را به عراقي ها بچشانند. درست رسيده بوديم کنار ميدان مين که عمليات لو رفت از هر طرف ما را گرفتند زير آتش براي چند دقيقه اي زمين گير شديم و حتي نتوانستيم سرمان را بلند کنيم. با بي سيم اطلاع دادند برگرديم عقب ولي کسي از جايش تکان نخورد.
بيشتر مين ها والمري و تله هاي انفجاري بود. به يک باره چند نفر از بچه ها بلند شدند و دويدند توي ميدان مين. دو سه قدم که برداشتند گير کردند به تله هاي انفجاري و افتادند. ياد اوايل جنگ افتادم. پشت سر آنها چندنفر ديگر هم رفتند توي ميدان مين و خودشان را رساندند به کانال عراقي ها بعد از کشتن سربازهاي عراقي ايستادند پشت دوشکاها. نيروهاي گردان ها از معبر باز شده حرکت کردند و خط و غرور عراقي ها را يک جا شکستند.
داشتم با «سليمي»(3) و «بهارلو»(4) وارد کانال مي شدم که يک نارنجک «صورتي» کنار سليمي منفجر شد. در چشم به هم زدني دل و روده سليمي ريخت بيرون ولي با آن وجود گفت: «نگران نباشيد چيزي نيست!»
کنارش نشستم و سرش را روي زانو گرفتم. نفسش سنگين شده بود. دستم را به صورتش کشيدم. چيزي را زمزمه مي کرد. گوشم را به طرف دهانش بردم تا صدايش را بشنوم. داشت ذکر مي گفت و امام حسين (ع) را صدا مي زد. لحظه اي بعد بي آنکه آه و ناله کند پلک هايش روي هم افتاد.
همه نيروها وارد کانال شدند. يک دفعه چشمم افتاد به دو عراقي که از سنگري که جلوي کانال بود بيرون مي آمدند. ترسيدم. اسلحه نداشتم. نمي دانستم چه کار کنم. سرشان داد زدم و دستم را دراز کردم طرف شان. آنها هم فکر کردند من اسلحه دارم و دست شان را بالا بردند. دوباره سرشان داد زدم. معني اين داد زدنم اين بود که بيايند جلو. وقتي وارد کانال شدند چشم هایشان از از تعجب گرد شد و ديدند چيزي تو دستم نيست. بچه ها آنها را دستگير کردند. يکي از بچه ها که عربي بلد بود با آنها صحبت کرد و گفت مي خواستند خودشان را تسليم کنند ولي از ترس از توي سنگر بيرون نمي آمدند و مي گفتند اگر تسليم شوند ممکن است آنها را بکشيم.
صبح که شد با بچه هاي تخريب برگشتيم به کارخانه نمک و ديگر کار گردان تخريب در آنجا به اتمام رسيد.
پی نوشتها :
(1) «ناصر حسن زاده» از شهداي تخريب شهرستان سراب است.
(2) «داود رضائيان» متولد 1346، در تاريخ 23/3/1365 در عمليات والفجر 8 در منطقه عملياتي فاو شهيد شد.
(3) «سليمي» از شهداي تخريب شهرستان بستان آباد است.
(4) بهارلو؛ تخريبچي و از بچه هاي تبريز بود.
نگارنده : fatehan1 در 1391/06/27 12:12:30.