پاسخ به:خاطرات دفاع مقدس
پنج شنبه 4 خرداد 1396 11:26 AM
پسر چيزي نگفت . دكتر آهي كشيد و دوباره بلند شد و رفت پشت ميزش نشست. پسر كمي بعد بلند شد. رفت سمت در. دست برد تا در را باز كند كه صداي دكتر از پشت سر گفت : - ‹‹متأسفم.››
پسر چيزي نگفت . دكتر آهي كشيد و دوباره بلند شد و رفت پشت ميزش نشست. پسر كمي بعد بلند شد. رفت سمت در. دست برد تا در را باز كند كه صداي دكتر از پشت سر گفت :
- ‹‹متأسفم.››
پسر مكثي كرد. برگشت و از بالاي شانه نگاهي به دكتر انداخت. گفت :
- ‹‹چرا بايد متأسف باشيد؟››
دايي در بخش انتظار پدر را توي تلويزيون ديد. پرستارها، بيمارها و همراهان بيمارها، همه جمع شده بودند جلوي تلويزيون كوچكي كه در گوشه ي سالن روي ميزي قرار داشت و چشم دوخته بودند به تصوير پير مردي كه صفحه ي تلويزيون را پر كرده بود. گوشه ي تصوير نوشته بود : پخش زنده. خبرنگاري كه كنار پدر ايستاده بود داشت با هيجان از كشفي بزرگ حرف مي زد و به پدر اشاره مي كرد.
- ‹‹اين مرد شايد آخرين بازمانده از نسلي است كه در دفاع مقدس... ››
دختركي چادر مادرش را كشيد.
- ‹‹مامان.... دفاع مقدس چيه؟››
دايي به دخترك نگاه كرد با آن موهاي بلندي كه خرگوشي بسته بودند برايش. تازه يادش آمد كه آن مرد، پدر ، روزي روزگاري در جنگي ... صداي پسر را از پشت سر شنيد:
- ‹‹بايد با شما حرف بزنم.››
سر چرخاند و او را ديد. فكر كرد شانه هاي اين پسر زير كدام بار، اين طور خم شده اند.
دو مأمور خبرنگارها را از اتاق بيرون كردند. فقط اجازه دادند چند نفرشان گوشه ي اتاق جمع شوند. كمي بعد مرداني با كت و شلوارهاي اتو كشيده آمدند داخل . دست او را مي گرفتند و حالش را مي پرسيدند. صورتش را مي بوسيدند و تبريك مي گفتند. اما او فقط مي خواست از آن تپه بپرسد و از يوسف و از ديگران. و مي خواست بداند كي مي تواند بلند شود و برگردد به آن تپه. يادش آمد كه دكتر گفته بود سي سال در خواب بوده. فكر كرد نكند... .
مردان كت و شلواري يكي يكي مي آمدند و با او عكس يادگاري مي گرفتند. صورت شان را با لبخندهاي بزرگ تزيين مي كردند و او را در آغوش مي فشردند و بعد صداي چكاچك دوربين ها و نور فلاش ها اتاق را پر مي كرد. مرد فكر كرد هيچ كس انگار به فكر آن تپه نيست و به فكر يوسف و ... .
دايي با مادر حرف مي زد. پس از دور مي ديدشان. مادر بقچه را داد دست دايي، نشست روي نيمكت و خودش را توي چادرش پنهان كرد. دايي آمد سمت پسر. بقچه را گرفت رو به او .
- ‹‹اين ها مال پدرت هستند.››
پسر بقچه را گرفت. گذاشت روي زمين و بازش كرد. لباس هاي پدر بودند با سر دوشي و يكي دو تا ستاره و پلاك و قرآن كوچكي كه توي كلاه بود. پسر يادش بود كه مادربزرگ گاهي لباس ها را مي شست و آويزان مي كرد به طناب رخت توي حياط و او مي رفت و زير باراني كه از لباس ها مي باريد مي ايستاد تا خيس شود و ... در اتاق پدر ناگهان باز شد و كسي بيرون آمد و فرياد كشيد :
- ‹‹دكتر را صدا كنيد، دكتر را صدا كنيد››
دستگاه هايي كه به تن اش وصل بودند داشتند جيغ مي كشيدند. مردان كت و شلواري هراسان كنار خبرنگارها ايستاده و به او خيره شده بودند. دكتر با چند پرستار وارد اتاق شد و هجوم آورد بالاي سرش. بدون اين كه به اشخاص پشت سرش نگاه كند گفت :
- اتاق را خلوت كنيد.
پسر آهسته به اتاق نزديك مي شد. ديد كه مرداني از اتاق بيرون مي آيند. چه قدر زياد بودند. ياد زماني افتاد كه اتاق هاي خانه ي قديمي از مهمان پر مي شد و پدر بزرگ حياط را فرش مي كرد تا بقيه ي مهمان ها آن جا بنشينند. بعدها كم و كم تر شدند و بعدتر ها ديگر كسي نمي آمد. نه به خانه و نه به بيمارستان. پدر بزرگ مي گفت :
- ‹‹ حق دارند. هيچ كس براي ملاقات يك مرده به بيمارستان نمي آيد.››
و مادر بزرگ مي غريد :
- ‹‹ پسر من هنوز نمرده.››
و پسر حالا مي ديد كه حق با مادر بزرگ بود. رسيد كنار در. پرستاري هل اش داد بيرون. گفت :
- ‹‹من پسرش هستم.››
پرستار كنار كشيد و او وارد اتاق شد.
چشم هايش داشتند بسته مي شدند. دست هاي دكتر جايي روي سينه اش را فشار مي دادند.
گه گاه تصوير آن تپه را مي ديد و بعد دكتر را كه خم مي شد روي صورتش. از صورت دكتر صداي انفجار مي آمد.
پسر رفت نزديك تخت. اين مرد پدرش بود. دكتر يك لحظه چشمش افتاد به او . عرق پيشانيش را پاك كرد. گفت :
- ‹‹داريم تلاش مان را مي كنيم ولي ... .››
پسر كنار تخت نشست روي زمين. گفت :
- ‹‹فرصت نشد با او حرف بزنم. حتي اسمم را.. .››
دكتر گفت :
- ‹‹هنوز دير نيست. حرف بزن. مي تواند بشنود.››
پسر فكر كرد چه بايد بگويد. چه طور بگويد . گفت :
- ‹‹پدر.... .››
تپه را مي ديد. حالا ديگر داشت كم كم واضح تر مي شد. صداي يوسف را شنيد. برگشت و نگاهش كرد. يوسف دست دراز كرده بود سمت او . دوباره ديد كه او را صدا زد:
- ‹‹پدر ... .››
دست هاي شان به هم رسيدند.
دستش را گرفت. بلند شد و خم شد روي صورت پدر و پيشاني اش را بوسيد. گفت:
- ‹‹ من يوسف هستم. پسرت››
بالاي تپه را به يوسف نشان داد. ديگر چيزي نمانده بود. از انفجارها هم خبري نبود. كنار هم به آن بالا رسيدند. همه ي گردان آن بالا بودند. يوسف خنديد. با تعجب به او و ديگران نگاه كرد. گفت :
- ‹‹ اين همه وقت اين جا بوديد؟››
يوسف گفت :
- ‹‹گردان كه بي سر نمي شود.››
يكي يكي آمدند سويش. نمي دانست ولي از كجا كسي دارد صدايش مي زند.
- ‹‹پدر ... .››
شبكه ها پر بودند از تصوير مردي كه بعد از خوابي سي ساله، بيدار شد و چند ساعت بعد دوباره به خوابي هميشگي رفت. بلندگوها سرودهاي دوراني فراموش شده را پخش مي كردند و روزنامه ها عكس هاي قديمي را چاپ مي كردند.
كارگر پيري در وسط ميدان شهر، مجسمه بزرگ و فراموش شده سربازي را گردگيري مي كرد و ...
نگارنده : fatehan1 در 1391/06/27 12:16:23.