0

خاطرات دفاع مقدس

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

شهید دریا قلی سورانی ناجی آبادان در حماسه کوی ذوالفقاری
شنبه 26 اردیبهشت 1394  10:11 PM

شهید دریا قلی سورانی یک اوراقچی ساده در آبادان بود که چند روز پس از آغاز جنگ تحمیلی از سوی رژیم بعث عراق متوجه عبور غافلگیرانه عراقی‌ها از رودخانه بهمنشیر شد و مسافت ۹ کیلومتری را از گورستانِ اتومبیل‌های فرسوده در «کوی ذوالفقاری» تا نیروهای خودی را با دوچرخه می‌پیماید و مدافعان شهر را از حمله عراقی‌ها آگاه می‌سازد.



دریا قلی سورانی ، (۱۳۵۹-۱۳۲۴) اهل آبادان، و یک اوراقچی ساده بود.
وی در تاریخ نهم آبان سال ۱۳۵۹ و در جریان حمله ی عراق به ایران، در بیست کیلومتری شهر آبادان متوجه تحرکات شبانه عراقی ها برای حمله غافل گیر کننده به این شهر شد و به سرعت با دوچرخه خود را به آبادان رسانده و با فریاد، مردم را از ماجرا آگاه ساخت.
مردم نیز با شنیدن فریادهای التماس گونه او از خانه‌ها بیرون آمدند و با هر چه در دست داشتند، از چوب و چاقو و بیل و کلنگ به سمت منطقه ذوالفقاری حرکت کردند.
سورانی سپس پیاده به سمت مقر سپاه پاسداران دویده و نیروهای خودی را از حمله عراقی ها آگاه می سازد. وی پس از ساعتها مقاومت در کشاکش این ماجرا بر اثر ترکش خمپاره مجروح و در راه بیمارستان در قطار به مقام والای شهادت نائل می شود. با مقاومت مردم، نیروهای عراقی در تصرف آبادان ناکام مانده و مجبور به عقب نشینی شدند.
نیروهای بعثی پس از اشغال آبادان قصد تصرف شیراز را داشتند که با رشادتهای شهید دریا قلی سورانی و مقاومت مردم آبادان، از دستیابی به این امر بازماندند.
شهید سورانی در بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شده است و به تازگی مقبره ی این شهید رونمایی شده است.


از زبان مهرزاد ارشدی همرزم شهید:

در نهم آبان و پس از سقوط خرمشهر، ارتش بعث عراق، تصمیم گرفت که آبادان را نیز اشغال کند و به همین خاطر این شهر را محاصره کرد و از سمت ذوالفقاری به سمت شهر حمله کرد. این بخش از شهر دور از مرکز آبادان بود و با توجه به درگیری های فراوان نیروهای زیادی در آنجا نداشتیم تا آن که شهید دریاقلی که یک اوراقچی ذوالفقاری بود، متوجه شد. او با دوچرخه به سمت شهر حرکت کرد تا مسئولان سپاه را خبر کند و همان طور که رکاب می زد، فریادکنان مردم را به سمت ذوالفقاری هدایت می کرد.
ارشدی ادامه داد: مردم هم با شنیدن فریادهای التماس گونه او از خانه ها خارج شدند و با هر چه که در دست داشتند به سمت ذوالفقاری حرکت کردند. دریاقلی که دوچرخه اش پنچر می شود، دیگر قادر به حرکت نبود پیاده می شود و با «دو» خود را به سپاه آبادان می رساند و موضوع را به فرماندهی سپاه می گوید که بچه های سپاه و بسیج هم سریع به سمت ذوالفقاری حرکت کردند.
من هم که نوجوانی 16 ساله بودم، همراه نیروها بودم. ما که به سمت ذوالفقاری می رفتیم، می دیدیم که مردم به صورت «سیل» به سمت ذوالفقاری در حرکتند. من با چشم خودم جوانی را دیدم که از او پرسیدم: تو که چیزی نداری چگونه می خواهی با دشمن مقابله کنی؟ همان طور که می دوید، گفت، می دوم شاید اسلحه ای پیدا کنم و با آن جلوی دشمن را بگیرم. آخر اگر ما نرویم، دشمن شهر را می گیرد.
ارشدی در ادامه گفت: مردم در آن روز موفق نشدند دشمن را از ذوالفقاری عقب برانند و آرزوی استقلال آبادان را برایش به آرزویی دست نیافتنی تبدیل کنند، اما عدم سقوط آبادان درآن روز، نتیجه تلاش مخلصانه آن روز شهید دریاقلی بود. او وقتی خبر را به ما داد، در حالی که چند کیلومتر را دویده بود، طاقت نیاورد و دوباره آن مسیر را برگشت و در کنار مردم و بسیجیان و رزمندگان در برابر دشمن ایستاد و نیروهای عراق را به عقب نشینی وادار کرد.
وی افزود: من او را می دیدیم که رجز می خواند و می جنگید. از شور و شوقی که داشت، می خندید و در اوج هیجان، به نیروهای مردمی روحیه می داد. این نشان دهنده اخلاص و ایمان او بود که تا عقب نشینی عراق ایستاد.

شهید دریاقلی سورانی از زبان فرزندش رضا سورانی

مختصري از بيوگرافي درياقلي سوراني برايمان بگوييد.

پدرم متولد سال 1324 بود. وي در منطقه ذوالفقاري كه به اصطلاح به آنجا سي‌متري ذوالفقاري مي‌گويند، اوراق‌فروشي داشت. آن منطقه با لب شط فاصله چنداني نداشت. در بحبوحه جنگ، عراقي‌ها تا نزديك اروند پيشروي كرده بودند و فاصله چنداني با ما نداشتند. پدرم هميشه سوار موتور تريل مي‌شد. مادرم كه همسر دوم پدرم بود خيلي وقت پيش از شهادت پدر متاركه كرده و رفته بود. معلوم هم نشد كجا رفت تا الان هم هيچ خبري از ايشان ندارم و هميشه دنبالش مي‌گردم.

رابطه‌تان با پدر چطور بود؟

علاقه زيادي به پدرم داشتم. اغلب روزها و شب‌ها پيش او در همان اوراق‌فروشي مي‌ماندم. پدرم يكي از ماشين‌هاي اوراقي، فكر مي‌كنم ميني‌بوس بود به عنوان محل سكونت درست كرد ه و صندلي‌هايش را درآورده بود. آن ميني‌بوس محل زندگي من و بابا شد. با شهادت پدر تنها شدم. كسي را در اين دنيا نداشتم. در دوران كودكي از داشتن پدر و مادر محروم شدم و سختي‌هاي زيادي كشيدم. البته نزديكان پدرم كمك‌هايي به من كردند، اما هيچ چيز در دنيا نمي‌تواند جاي پدر و مادر را بگيرد.

چرا با شروع جنگ از آبادان نرفتيد؟

آبادان به علت جنگ و پيشروي عراقي‌ها خالي شد. بيشتر مردم از آنجا رفتند. اما پدرم همچنان در آبادان ماند و به كارش ادامه داد. او اصلاً اعتقادي به ترك شهر و ديارش نداشت. مي‌گفت:« اگر قرار است روزي بميرم پس بهتر است همين‌جا بمانم و در شهر و خانه خود بميرم و چه بهتر كه مردنم با شهادت باشد.» اكثر نزديكان ما از آبادان به يزدان شهر (نجف‌آباد) رفتند، اما من و پدر در ذوالفقاري مانديم. عصر كه مي‌شد عده‌اي از دوستان پدر پيش او مي‌آمدند، از گذشته مي‌گفتند و خاطراتشان را مرور مي‌كردند.

چطور درياقلي سوراني شد ناجي آبادان؟

يك شب پدرم متوجه مي‌شود عراقي‌ها تحركات و رفت و آمدهاي عجيب و غريبي مي‌كنند، او متوجه ورود عراقي‌ها به آبادان مي‌شود. عراقي‌ها مي‌خواستند دست به حمله بزنند و شايد قصد اشغال آبادان را كرده بودند. پدر احساس خطر مي‌كند. او كيلومترها راه را شبانه با دوچرخه‌اش پيمود تا به پاسگاه شطيت رسيد و نيروهاي خودي را در جريان تحركات عراقي‌ها قرار داد.

آن طور كه من شنيدم نيروهاي سپاه اولش باور نمي‌كردند؟ درسته؟

بله، پدرم در آبادان سرشناس بود، همه او را مي‌شناختند. آدم شوخي بود. پدرم به فرمانده پاسگاه گفت: عراقي‌ها امشب به آبادان حمله مي‌كنند. بدجوري در تكاپو هستند، نيرو و مهمات جابه‌جا مي‌كنند. فرمانده هم كه پدرم را فرد شوخي مي‌دانست گفت: «دريا قلي شوخي نكن الان موقع شوخي نيست!»

پدرم جواب داده بود به خدا شوخي نمي‌كنم، خيلي جدي حرف مي‌زنم، بيست كيلومتر راه آمده‌ام تا شما را مطلع كنم.

پس نيروها براي دفاع رفتند؟

بله، بعد از اصرارهاي پدرم، فرمانده پاسگاه قضيه را جدي گرفت و بلافاصله به تمام نيروها و يگان‌ها آماده باش داده شد. عراقي‌ها كه فكر مي‌كردند ايراني‌ها از قصد آنان خبر ندارند، آن شب با خيال راحت براي اشغال آبادان حمله وسيعي را آغاز كردند. از اين طرف هم نيروهاي مردمي و نظامي در برابر تك آنها پاتك سنگيني زدند و اين درگيري طول كشيد و عراقي‌ها در اشغال آبادان ناكام ماندند.

پدرتان چطور مجروح شدند؟

پدرم بعد از اطلاع‌رساني به پاسگاه شطيت، دوباره به سمت ذوالفقاري راه افتاد. اما در بين راه بر اثر اصابت خمپاره عراقي‌ها زخمي شد. خمپاره دقيقاً به ران پاي پدرم خورد و پايش قطع شد. پا فقط به يك پوست آويزان بود. خمپاره بعد از اصابت گودي بزرگي ايجاد كرد و پدرم با موتورش داخل آن گودي افتاد. اين اتفاق 150 متري اوراق فروشي رخ داد ما هم با صداي خمپاره بيرون دويديم. دوستان پدرم او را به بيمارستان شركت نفت بردند.

پدر چطور به شهادت رسيدند؟

بعد از آنكه در بيمارستان شركت نفت از پدرم جدا شدم مسئولان به اين نتيجه مي‌رسند او را به اهواز بفرستند تا درمان شود اما او را به اشتباه سوار قطار باري مي‌كنند كه به سمت تهران مي‌رفت. پدرم در بين راه به دليل خونريزي شديد، به شهادت رسيد.

و تاريخ شهادت پدرتان؟

9 آبان 59، روز حادثه و ورود عراقي‌ها بود.

چطور مزار پدر را در بهشت زهرا يافتيد؟

عمويم احمد قلي سوراني براي يافتن او خيلي تلاش كرد. او به شهرهاي زيادي سفر كرد تا سرانجام به بهشت زهراي تهران رفت و دفتر مخصوص اموات را ديد و نام «درياقلي سوراني» را كه تاريخ دفنش روز عاشوراي همان سال در قطعه 34 بود يافت. عمويم مجوز نبش قبر را مي‌گيرد و براي حصول اطمينان از جسد درياقلي سوراني نبش قبر كرده و مطمئن شديم كه پيكر پدر شهيدم است. پدر بزرگم با انتقال پيكر شهيد به قطعه شهدا موافقت نكرد. پس از چندي به دليل بعد مسافت، بنياد شهيد نجف‌آباد مزار يادبود نماديني در گلستان شهداي يزدان شهر براي شهيد تهيه كرد.

زمان جراحت پدر، شما 9 سال بيشتر نداشتيد، بعد از آن چه بر سر شما آمد؟

بعد از آن شب كه پدرم زخمي شد، من چند روزي در بيمارستان ماندم. پس از مدتي به اصفهان پيش پدربزرگم رفتم و همان جا ماندم. در اصفهان پيش پدربزرگ پدري‌ام، حاج محمد قلي، زندگي تازه‌اي را آغاز كردم. او مرد شريفي بود. اهل قرآن و دين. مرا به همراه خود به جلسات قرآن مي‌برد. روي نماز و قرآن خواندن تأكيد داشت. زحمات و تشويق پدربزرگ درباره قرآن باعث شد به قرائت قرآن علاقه‌مند شوم و رتبه‌هاي فراواني را كسب كنم. همه اينها را مديون پدربزرگ هستم. مدتي هم مرا پيش عمويم احمدقلي فرستادند اما دوباره نزد پدربزرگم برگشتم.

چه سالي ازدواج كرديد؟

براي اينكه زودتر سرو سامان بگيرم بزرگ‌ترهاي فاميل گفتند بايد زودتر ازدواج كنم. در 17 سالگي ازدواج كردم. مدتي كارگر ساختمان بودم و در حال حاضر هم اتومبيلي به صورت قسطي خريده‌ام و مسافركشي مي‌كنم و خرج خانواده‌ام را در مي‌آوردم. الان 16 سال است كه ازدواج كرده‌ام و در تمام مدت مستأجر بوده‌ام. هنوز نتوانسته‌ام وام مسكني بگيرم و منزلي براي خود تهيه كنم. از زماني كه پدرم را از دست داده‌ام تا امروز هميشه به تنهايي با مشكلات روبه‌رو شده‌ام و سعي كرده‌ام روي پاي خودم بايستم.

و حرف آخر...

بارها به بنياد شهيد مراجعه كرده‌ام تا كمي در حل مشكلاتم مساعدت كنند، اما هيچ وقت جوابي نشنيده‌ام. آنها معتقدند پدرم ناجي آبادان بوده و خيلي‌ها برايش فيلم و نمايش مي‌سازند و همه جا پخش مي‌كنند، اما كسي به فكر نيست. بياييد تحقيق كنيد خانواده ناجي آبادان چه مشكلاتي دارند و چگونه زندگي مي‌كنند. برخي‌ هم مي‌آيند از زندگي پدرم فيلم درست مي‌كنند و تصاويري را نشان مي‌دهند كه اصلاً واقعيت ندارد.

تشکرات از این پست
farhad6067
دسترسی سریع به انجمن ها