0

خاطرات دفاع مقدس

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

کمین عراقی‌ها برای خلبان هلی‌کوپتر
سه شنبه 18 شهریور 1393  12:28 PM

خاطر ه سرهنگ خلبان کاووس جهانگیری 18 شهریور 1393 ساعت 09:12

کمین عراقی‌ها برای خلبان هلی‌کوپتر


از جاده بیرون آمدیم و شروع به جلو رفتن کردیم. بلدچی مان، چند اسم را صدا کرد که یکباره با دو صدای متفاوت از دو جهت مخالف روبه‌رو شدیم. یک صدای «زمخت»؛ اما آرام می‌گفت: «طرف ما بیائید!» و یک صدای دیگری بلند می‌گفت: «طرف ما». دو دل مانده بودیم و مردد بودیم که چه کار کنیم که ...
کمین عراقی‌ها برای خلبان هلی‌کوپتر

به گزارش دفاع پرس، از جاده بیرون آمدیم و شروع به جلو رفتن کردیم. بلدچی مان، چند اسم را صدا کرد که یکباره با دو صدای متفاوت از دو جهت مخالف روبه‌رو شدیم. یک صدای «زمخت»؛ اما آرام می‌گفت: «طرف ما بیائید!» و یک صدای دیگری بلند می‌گفت: «طرف ما». دو دل مانده بودیم و مردد بودیم که چه کار کنیم که ...

جملات بالا بخشی از خاطراتی یکی از خلبانان هوانیروز از انجام مأموریتی در جزیره مجنون است.

جملات بالا بخشی از خاطرات سرهنگ خلبان «کاووس جهانگیری» است. وی تعریف می‌کند: به اتفاق چند نفر از جمله خلبان محمد خیری یزدی، به عنوان افسران رابط از اصفهان عازم اهواز و «شادگان» شدیم. به شب خورده بودیم و هوا بسیار سرد بود. در شادگان، منتظر وسیله بودیم که به «دارخوین» برویم. دژبان منطقه تازه‌وارد بود و به کسانی که مأموریت آن‌ها برایش مشخص نبود، اجازه ورود به منطقه را نمی‌داد. هر چه هم داد و فریاد می‌کردیم که ما خلبانان هوانیروز هستیم و این هم کارت شناسایی و برگ مأموریت، انگار نه انگار.

کم کم هوا روشن شد و جیپ هوانیروز رسید. برای جیپ که یک سرباز و یک گروهبان دوم بودند، کلی احترام گذاشتند. وقتی دیدند آن‌ها برای ما احترام گذاشتند و برای بردن ما آمده‌اند، سرشان را پایین انداختند. با همان جیپ، به دارخوین رفتیم و از آن‌جا با یک فروند «بالگرد-214» به سوی «جزایر مجنون» پرواز کردیم.

از جزیره هم به ساحل رودخانه‌ی «دجله» رفتیم که در مسیر با هواپیماهای دشمن مواجه شدیم و ناچار به جزیره مجنون شمالی تغییر مسیر دادیم. من و خیری یزدی و یک افسر هوابرد و دوازده سرباز که برای نگهبانی از باندهای فرود انتخاب کرده بودند، به جزیره مجنون جنوبی رفتیم تا از آن‌جا با قایق، عازم منطقه شویم. هنوز مسافت زیادی نرفته بودیم که به سوی ما تیراندازی کردند. قایق واژگون شد و مسئول بی‌سیم در اثر همان تیراندازی، به شهادت رسید. بعد از کمی استراحت، دوباره عازم قرارگاه عمل کننده شدیم. در آنجا فهمیدیم که فرماندهی لشکر عمل کننده به جلو رفته است. هیچ‌کسی مسئولیت بردن ما را با توجه به تیراندازی قبلی، به گردن نمی‌گرفت.

از آن طرف، تمام نیروهای هوانیروز هم منتظر رسیدن ما برای هماهنگ کردن عملیات «هِلی برن» بودند. بالاخره با اصرار بیش از حد ما، یک رزمنده بسیجی قبول کرد ما را در تاریکی شب به آن طرف «هور» برساند.سوار قایق شدیم و از بین راه‌هایی که در دل نیزارها درست کرده بودند، جلو رفتیم. در مقابل و چپ و راستمان تا چشم کار می‌کرد، راه‌های فرعی وجود داشت. نگران اشتباه رفتن قایقران بودیم که همان هم شد. اشتباه رفتن همان و موتور قایق هم از کار افتادن همان. مقدار زیادی علف و خزه به دور پروانه موتور قایق پیچیده بودند و اجازه چرخش به پروانه قایق نمی‌دادند.

وضعیت هم آنقدر خطرناک بود که چاره‌ای جز سکوت نداشتیم. کافی بود حرفی بزنیم و باد صدایمان را پخش کند و باران گلوله از بین نیزارها، به سویمان سرازیر شود. خیلی تلاش کردیم که بتوانیم موتور قایق را روشن کنیم؛ اما نشد. در همان لحظه، دشمن شروع به تیراندازی و پرتاب مونورهای مختلف کرد که منطقه و نیزارها مثل روز روشن شد و صدای انفجار خمپاره‌ها و شلیک تیربارها هم هر لحظه، نزدیک‌تر می‌شد.

ناچار دست به کار شدیم و برای حرکت، شروع به پارو زدن کردیم. ایستادن فایده‌ای نداشت و باید از آن شرایط بیرون می‌آمدیم. خوشبختانه 12 سرباز همراه داشتیم و با کمک آن‌ها، از آن جاده بیرون آمدیم و شروع به جلو رفتن کردیم. آن بسیجی که همراه ما بود، چند اسم را صدا کرد که یکباره با دو صدای متفاوت از دو جهت مخالف روبه‌رو شدیم. یک صدای زمخت؛ اما آرام می‌گفت: «طرف ما بیائید!» و یک صدای دیگری بلند می‌گفت: «طرف ما». دو دل مانده بودیم و مردد بودیم که چه کار کنیم که دل به دریا زدیم و به سوی صدایی که آهسته بود، رفتیم. مثل خودش، آرام ارتباط برقرار کردیم و او که جوان سیاه چرده‌ای بود، راهنمای‌مان شد.

«از همین دست راست، آرام-آرام جلو بیایید. یک کم دیگه. خب حالا بیا پایین. بیا! بیا!..»در همین موقع نیم تنه یک نفر دیگر را هم دیدیم که از بین نی‌ها ظاهر شد و با همان لحن آهسته؛ اما نگران گفت: «چرا این قدر شلوغ می‌کنید؟ شما کی هستید؟ کجا می‌روید؟ از کجا می‌آیید؟»آن مرد، فرشته نجاتی بود که آن جا به کمک ما آمد. وقتی موضوع صدای دوم را گفتیم، در جواب ما گفت:«آن صدا، کمین نیروهای عراق برای اسیر کردن نیروهای ماست. اگر به سوی آن رفته بودید، محال بود یک نفر زنده بمانید. با راهنمایی به بسیجی قایقران، اضافه کرد: «از همین راهی که آمده‌اید سریع بازگردید و بدون سر و صدا دور شوید!»

دوباره شروع به پارو زدن کردیم. منتها این بار بیشتر احتیاط می‌کردیم. بالاخره پس از گذشت نیم ساعت که برای ما یک قرن گذشت، از آن جهنم بیرون آمدیم و به یک سه راهی که مقداری بازتر بود، رسیدیم. آن جا دست به کار شدیم و علف‌هایی را که دور پروانه را گرفته بودند باز کردیم و بالاخره موفق شدیم تا قایق را روشن کنیم. مقداری که رفتیم راه اصلی را پیدا کردیم و بعد از دقایقی به ساحل رسیدیم. در ساحل، از قایق پیاده شدیم و تا نزدیک رودخانه دجله، پیاده رفتیم. در همان جا توانستیم با جزیره مجنون و عملیات هوانیروز، ارتباط برقرار کنیم. آن‌ها هم به خاطر تأخیر ما، بسیار نگران شده بودند. معطل نکردیم و سریع دست به کار شدیم.

با کمک سربازان، باند کوچکی برای فرود بالگردها با قراردادن چراغ در روی زمین درست کردم. در فاصله هر دو چراغ، یک سرباز با چراغ قوه گذاشتم و به آن‌ها آموزش دادم که اگر چراغ‌ها روشن نشدند با روشن و خاموش کردن چراغ قوه، به بالگردها برای فرود آمدن علامت بدهید. با بودن هواپیماهای دشمن در منطقه، نمی‌توانستیم چراغ‌ها را یکسره روشن بگذاریم. اگر این کار را می‌کردیم، سریع شناسایی می‌شدیم. در حین کار، دستی هم به بی‌سیم کشیدیم و من صدای «پلنگ،پلنگ» خلبان کاظمی را شنیدم و آن‌ها را راهنمایی کردم. اولین بالگرد «شینوک» که به زمین نشست، فرمانده نیروها، سرهنگ شیرازی هم داخل آن بود. بالگرد شینوک، نیروهایش را پیاده کرد و با دستور فرمانده نیرو، من تقاضای پرواز یک فروند بالگرد شینوک دیگر با نیرو کردم که بلافاصله آمد و نیروهایش را پیاده کرد.

آن باند در آن شب و فردایش، خط ترابری و هلی برن نیروهای کمکی ما به وسیله بالگردهای هوانیروز شد اما نیروهای دشمن از روز سوم، چنان به وسیله توپخانه و خمپاره و موشک و «کاتیوشا»، آتش همه جانبه‌ای بر روی ما از همه طرف ریختند که نمی‌دانستیم باید کجا سنگر بگیریم. دشمن، با شلیک منورهای مختلف، شب را مثل روز چنان روشن می‌کرد که می‌شد روزنامه بخوانیم. مشکل دیگر ما، نورافکن‌های تانک‌های «تی-72» دشمن بودند. نورافکن‌های این تانک‌ها، آن قدر قوی و نورانی بودند که مانع دید خلبان‌ها برای فرود می‌شدند. صبح روز چهارم یا پنجم بود که شدت بمباران، خیلی زیادتر از حد شد. من از جان پناه بیرون آمدم که جهت بمباران را ببینم که چشمانم متوجه آسمان شد. هفت فروند «میگ 25»و «سوخو»، سه فروند «توپولف» را در اسکورت داشتند و توپولوف‌ها مثل غربال، بمب‌های خوشه‌ای به زمین می‌ریختند. بمب‌ها پس از رها شدن از توپولوف‌ها در هوا منفجر می‌شدند و من خوشحال می‌شدم.

چون فکر می‌کردم توپ‌های ضدهوایی خودمان هستند که آن‌ها را می‌زنند؛ اما وقتی دو-سه بمب در پیرامونم منفجر شدند و تعدادی از خوشه‌ها و ترکش‌ها از اطرافم رد شدند و جیپ مخابرات را دیدم که یک پارچه آتش شد، تازه به خودم آمدم و فهمیدم اشتباه کرده‌ام و آن‌ها، بمب خوشه‌ای بوده است. خوشبختانه نیروهای اصلی در همان دو- سه روز اول، پیاده به جلو رفته بودند. بمباران وسیع دشمن هم به خاطر پیشروی همان نیروها بود.

جیپ و بی‌سیم ما سوخته و از کار افتاده بود و ماندن ما دیگر بیهوده بود و فایده‌ای نداشت. از طریق بی‌سیم سرپرست سربازان محافظ، به من و افرادم دستور بازگشت دادند. وسیله حرکت زمینی نداشتم و بالگردها هم حق پرواز به آن جا را نداشتند. مسافت زیادی را پیاده طی کردیم. طرف‌های عصر بود که به قرارگاه رسیدیم. در آن جا سرهنگ شیرازی را دیدیم. همه فرماندهان نگران ایشان بودند و با تماس‌های مکرر از او می‌خواستند که از منطقه، خارج شود اما ایشان، نمونه‌ی یک فرمانده متعهد و سرداری شجاع و وظیفه‌شناس بود و به هیچ وجه میدان را ترک نکرد. سرهنگ شیرازی به ما گفت:«من فعلا اینجا هستم.شما بروید من هم بعد به شما ملحق خواهم شد.»

 

منبع:ایسنا

 

تشکرات از این پست
moradi92
دسترسی سریع به انجمن ها