امام صادق علیه السلام از نگاه شاگردان
پنج شنبه 23 آبان 1398 9:47 PM
نویسندگان: باقر دریاب نجفی
منبع: فرهنگ کوثر 1379 شماره 40
الگوجویى یکى از غرائز بشر است. انسان همواره در جستجوى الگویىبراى زندگى است. از اینرو خداوند الگوهایى را معرفى نموده است:
(و لکم فىرسول الله اسوه حسنه).
بهترین اسوه و برترین الگو براى بشریت، حضرت محمد(ص) است. پساز پیامبر(ص)، امامان معصوم والاترین الگوهاى بشریت هستند. باپیروى از آنان انسان مىتواند بر قله سعادت و تکامل گام نهد.سوگمندانه باید پذیرفت که هنوز نتوانستهایم الگوهاى اسلامى رابه جوانان معرفى کنیم. بدین خاطر جوانان الگوهاى کاذب که ازسوى مطبوعات، تلویزیون، سینما، ماهواره، ویدئو و... مطرحمىشوند، را سرمشق زندگى خود قرار مىدهند.
اینک به معرفى یکى از الگوهاى راستین بشریت، امام جعفر صادق(ع)مىپردازیم. و در این نوشتار به برخى از شیوههاى تربیتى آن حضرتاشاره مىکنیم. قلم را به دستبرخى یاران آن حضرت مىسپاریم وخود نیز از گفتار نغز و شیرین آنان بهرهمند مىشویم.
1- مالک بن انس، فقیه مدینه مىگوید: هرگاه نزد امام صادق(ع)مىرفتم، آن حضرت بالش به من مىداد تا برآن تکیه کنم. او ارج ومنزلتى برایم قائل بود و مىفرمود: مالک! دوستت دارم. من از اینگفته او خرسند مىگشتم و به این جهت، حمد و سپاس الهى را به جاىمىآوردم. وى هرگز از سه حال بیرون نبود: یا روزه بود، یا بهعبادت خدا ایستاده بود و یا به ذکر حق مشغول بود. آن بزرگواراز پرهیزکاران بزرگ و پارسایان والا مقام و خدا ترس بود...مجالسش لذت بخش و سودش به دیگران بسیار بود. هرگاه مىخواستبگوید: «قال رسول الله» رنگ مبارکش گاهى سبز و گاهى زردمىشد، به طورى که دیگر نزد آشنایان خود هم شناخته نمىشد.
در یکى از سالها با وى حج گزاردم. هنگامى که شتر آن حضرت بهمحل احرام «میقات» رسید، هرچه مىخواستبگوید: «لبیک اللهملبیک» نتوانست. به روى زمین بیفتاد. عرض کردم: آقا! ناچارهستید از این که تلبیه را بگویید. آن حضرت فرمود: اى ابنابىعامر! چگونه به خود جرات دهم و بگویم: «لبیک اللهملبیک»; در حالى که مىترسم که پروردگار در جواب بگوید: «لالبیکو لا سعدیک». (1)
2-ابن رئاب گوید: امام صادق(ع) در سجده چنین مىگفت: «اللهماغفرلى و لاصحاب ابىفانى اعلم ان فیهم من ینقصنى»; خداوندا!
مرا و یاران پدرم را بیامرز. مىدانم در میان آنان کسانى هستندکه بدى من را مىگویند. (2)
3- ابن ابىیعفور مىگوید: امام صادق(ع) در حالى که سرمبارک خودرا به طرف آسمان بلند کرده بود، چنین مىگفت: «رب لاتکلنى الىنفسى طرفه عین ابدا لا اقل و لااکثر»; خداوندا! مرا به اندازهیک چشم به هم زدن، به خود وامگذار; نه کمتر و نه بیشتر. آنگاهاشکهاى آن حضرت سرازیر گشت و به طرف ما روى گرداند و فرمود: اىفرزند یعفور! خداوند یونس بن متى را کمتر از یک چشم به هم زدنبه خودش واگذار نمود، او آنگناه را مرتکب گشت. عرض کردم: آیابه کفر رسید؟ خداوند کارهاى شما را بهبود بخشد. فرمود: خیر،ولى مرگ در آن هنگام، هلاک و نابودى است. (3)
4- مرازم بن حکیم مىگوید: امام صادق(ع) دستور داد تا نامهاىبراى او نوشتند. در آن نامه جمله ان شاءالله را ننوشته بودند.نامه را خواند و فرمود: چگونه امیدوارید که این کار (که بهخاطر آن این نامه نوشته شده است.) به سرانجام برسد، در حالى کهدر آن، جمله ان شاءالله وجود ندارد! آن گاه دستور داد آن جملهبه نامه اضافه گردد. (4)
5- ابن ابىیعفور مىگوید: شخصى نزد امام صادق(ع) میهمان بود.
میهمان برخاست تا برخى از کارهاى منزل آن حضرت را انجام دهد.
وى نپذیرفت و خودش آن کار را انجام داد. آن گاه فرمود:
پیامبر(ص) از به کار گرفتن میهمان نهى نموده است. (5)
6- یعقوب سراج مىگوید: براى تسلیت گفتن همراه امام صادق(ع)راهى منزل بعضى از خویشاوندان آن حضرت شدم. در بین راه بند کفشامام صادق(ع) پاره شد. آن حضرت کفش خود را به دست گرفت و باپاى برهنه به راه خود ادامه داد. ابن ابىیعفور کفش خود رادرآورد و تقدیم امام صادق(ع) کرد. اما آن حضرت نپذیرفت وفرمود: صاحب مصیبتسزاوارتر است از صبر برآن. امام صادق(ع) باپاى برهنه به راه خود ادامه داد. (6)
7- حماد بن عثمان مىگوید: خدمت امام صادق(ع) بودم. مردى به وىگفت: خداوند کارهاى شما را بهبود بخشد. شما فرمودید که حضرتعلى(ع) لباسهاى زبر، با قیمت چهاردرهم و... برتن مىکرد ولى شمالباس نو برتن مىکنید! حضرت در پاسخ فرمود: حضرت علىابنابىطالب(ع) آن لباسها را در زمانى مىپوشید که ناپسند نبود وپوشیدن آن نزد مردم ناشایسته نبود ولى هرکس اکنون آن نوعلباسها را برتن کند، انگشت نما و مشهور مىگردد. پس بهترین ونیکوترین لباسها در هر زمان، لباس اهل آن زمان مىباشد. البتهقائم ما، اهلبیتم(ع) هرگاه قیام کند لباسهاى حضرتامیرالمؤمنین(ع) را مىپوشد و به سیره آن حضرت عمل مىکند. (7)
8- عبدالاعلى مىگوید: در کوچههاى مدینه امام صادق(ع) را ملاقاتنمودم و عرض کردم: فدایتشوم! با این (مقام و منزلت) حالى کهنزد خدا و خویشاوندى که با پیامبر(ص) دارید، باز تلاش مىکنید ودر چنین روز گرمى خود را در فشار و سختى قرار مىدهید؟! حضرت درپاسخ فرمود: اى عبدالاعلى! جهت طلب روزى بیرون آمدم تا ازافرادى همانند تو بىنیاز شوم. (8)
9- ابن عمرو شیبانى مىگوید: به دیدار امام صادق(ع) رفتم. آنحضرت بیلى در دست و روپوشى خشن و ضخیم برتن داشت و در باغ خودمشغول کار کردن بود. عرق از بدن مبارکش سرازیر بود. عرض کردم:
بیل را به من بدهید تا این کار را من انجام دهم. فرمود: مندوست دارم انسان در راه طلب روزى خود از گرماى آفتاب آزارببیند. (9)
10- عبدالرحمن بن حجاج مىگوید: خدمت امام صادق(ع) بودیم.
مقدارى غذا خوردیم. طبقى از برنج آوردند. ما عذر آوردیم. حضرتفرمود: شما کار خوبى نکردید! بدانید هرکه علاقه و محبتش به مابیشتر باشد، نزد ما نیکوتر غذا مىخورد. عبدالرحمن مىگوید: پسمقدارى از آن غذا را خوردم. آن گاه حضرت فرمود: حالا درستشد. در این هنگام شروع کرد براى ما از پیامبر سخن گفتن. فرمود: روزى از سوى انصار طبقى از برنجبراى پیامبر(ص) آوردند. آنحضرت مقداد، سلمان و ابوذر را دعوت نمود تا از آن غذا تناولنمایند. آنها عذر آوردند. حضرت فرمود: شما کارى نکردید. عزیزترین و محبوبترین شما نزد ما کسانى هستند که نزد ما نیکو وخوب غذا بخورند. آنها شروع نمودند به نیکو غذا خوردن. آن گاهحضرت فرمود: خداوند آنان را رحمت کند و از آنان راضى بگردد ودرودش برآنان باد. (10)
11- معلى بن خنیس مىگوید: امام صادق(ع) در شبى بارانى از خانهبه سوى «ظله بنى ساعده» رفت. به دنبال او رفتم. گویا چیزى ازدست او بر زمین افتاد. حضرت گفت: «بسم الله اللهم ردهعلینا»; به نام خدا، خداوندا آن را به ما بازگردان. نزدیک آنحضرت رفتم و سلام کردم. فرمود: معلى، توهستى؟ عرض کردم: آرى،فدایتشوم! فرمود: با دستخود زمین را جستجو کن; هرچه یافتى آنرا به من باز گردان.
معلى مىگوید: نانهاى خرد شدهاى روى زمین افتاده بود. هرچه پیداکردم به آن حضرت مىدادم. انبانى از نان نزد آن حضرت بود. عرضکردم: آیا اجازه مىدهید آن را من بیاورم؟ فرمود: خیر. منشایسته و سزاوارترم از تو، ولى با من بیا. به «ظله بنىساعده»رسیدیم. گروهى را دیدم که در خواب بودند. آن حضرت یک یا دو قرصاز آن نانها را زیر لباس آنان مىگذاشت. تقسیم نان به آخرین نفرکه تمام شد، بازگشتیم. عرض کردم: فدایتشوم! آیا اینها از حقآگاهى دارند (شیعه هستند)؟ فرمود: اگر از حق آگاه بودند، بهطور حتم در نمک طعام نیز با آنان مواسات و از خود گذشتگىمىکردم. (نمک نیز به آنان مىدادم.) (11)
پىنوشتها:
1- امالى، شیخ صدوق، ص169; بحارالانوار، ج47، ص16.
2- قرب الاسناد، ص 101; بحارالانوار، ج47، ص17.
3- الکافى، ج 2، ص 581; بحارالانوار، ج47، ص47.
4- الکافى، ص 661، بحارالانوار، ج47، ص 48.
5- همان، ج6، ص 328; بحارالانوار، ج47، ص 41.
6-همان، ص 464; بحارالانوار، ج47، ص 41.
7- همان، ص 444; بحارالانوار، ج47، ص 55.
8- همان، ج 5، ص 74; بحارالانوار، ج47، ص56.
9- همان، ص76; بحارالانوار، ج47، ص57.
10- کافى، ج6، ص 278; بحارالانوار، ج47، ص 40.
11- ثواب الاعمال، ص129; بحارالانوار، ج47، ص 21.
از همه دل بریده ام،دلم اسیر یک نگاست،تمام آرزوی من زیارت امام رضـــــــــاست