0

من مهدى هستم‏

 
nazaninfatemeh
nazaninfatemeh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1389 
تعداد پست ها : 81124
محل سکونت : تهران

من مهدى هستم‏
پنج شنبه 16 آبان 1398  11:43 AM

 من مهدى هستم‏
 

سيد جمال الدين حجازى‏
اين ماجرا مربوط به شخصى است كه «حسن عراقى» نام داشت. او در زهد و معنويت به جايى رسيد كه هم‌رديف بزرگان عصر خويش قرار گرفت و از جهت عبادت و معرفت و نيل به مقامات معنوى و كمالات روحى نامور گرديد، وى حدود يكصد و سى سال در اين جهان زيست و در مصر مدفون گرديد...

 


عبدالوهاب شعرانى، صاحب كتاب «يواقيت و جواهر» پس از گزارش اين رويداد گويد: «حسن عراقى كه به سعادت ملاقات امام عصر (ع) نائل آمد، گفت: من از حضرت مهدى (ع) پرسيدم: چند سال از عمر شما مى گذرد؟
فرمودند: «فرزندم، اكنون ششصد و بيست سال از عمر من سپرى شده است.» سرگذشت حسن عراقى را دانشمندان شيعه و غيرشيعه نوشته اند، از جمله حديث نگار بزرگ قرن سيزدهم مرحوم نورى طبرسى در دو كتاب ارزشمند «كشف الاستار» و «النجم الثاقب» ثبت نموده است.

سالها پيش، در شهر دمشق، پايتخت كشور سوريه زندگى مى كردم. كارم عبابافى بود و از اين طريق امرار معاش مى نمودم. سن زيادى نداشتم. جوانى بود و غفلت و دوستانى كه در ساعات فراغت با آنان سرگرم تفريح مى شدم و به لهو و لعب مى پرداختم. ما از گناه پروايى نداشتيم و فكر و ذكرمان خوش‌گذرانى و هوسرانى بود.

آن روز جمعه بود و من به شيوه هميشگى با دوستان هم‌فكرم گرد آمديم و دسته جمعى مشغول لهو و لعب شديم. ميل به ميگسارى و عياشى در ما تمامى نداشت. ناگهان در اوج خوشى و غفلت احساسى غريب بر وجودم مستولى شد. گويى، از خوابى سنگين بيدار شده بودم، بر خويشتن نهيب زدم: تو براى اين سرگرمي‌ها و هوس‌بازي‌ها آفريده شده اى!؟

همان جا خداوند قلبم را تكان داد، مرا متنبه ساخت و پليدى گناه و زشتى اتلاف عمر و بيهودگى و بى بندوبارى را برايم آشكار نمود و از تيرگى باطن نجاتم داد.
در پى اين دگرگونى روحى و تحول فكرى بى درنگ برخاستم، پياله شراب و بزم عيش و بساط گناه را ترك كردم و از رفقا و جمعشان گريختم.

هر چه دوستان هم پياله و رفيقان سفره انس دنبالم دويدند اعتنايى نكردم تا مايوس شدند و از من دل بريدند. جمعه بود و روز عبادت، وقت توبه بود و هنگام ندامت. تصميم گرفتم به مسجد بروم و انقلاب درونى و بارقه هاى معنوى را با حال و هواى خانه خدا و فضاى ملكوتى آن در هم آميزم.

از اين رو راهى مركز شهر شدم و به طرف مسجد جامع دمشق حركت كردم. مسجد دمشق، بزرگترين و عظيم ترين مسجد كشورهاى اسلامى است كه وليد بن عبدالملك بن مروان در سال 87 يا 88 ق بناى آن را آغاز كرد و به جامع اموى نيز شهرت دارد.

وقتى وارد مسجد شدم، ديدم شخصى در كرسى خطابه قرار گرفته و براى مردم سخنرانى مى كند. قدرى جلوتر رفتم و به سخنانش گوش دادم، او درباره حضرت مهدى (ع) صحبت مى كرد و زمان ظهورش را شرح مى داد.

خوب كه متوجه مطالب خطيب شدم، به آنچه درباره صاحب الزمان (ع) مى گفت گوش جان سپردم و به گفته هايش دل دادم.
حالت عجيبى به من دست داد. احساس كردم امام زمان را خيلى دوست دارم. يكباره مهرش در جانم ريخت و قلبم سرشار از محبت او گرديد.
آن روز گذشت. در پى آن سير نفسانى و تحول روحى لهو و لعب را ترك كردم، دست از گناه شستم، گرد معصيت از صفحه دل زدودم و آرامش خاطر يافتم.

اما سوز ديگرى در درونم بر پا گرديد، چيزى كه وجودم را تسخير كرد و بسان شعله فروزنده اى جانم را مشتعل ساخت. آن سوز، سوز محبت بود و آن شعله، بارقه هاى اميد و آتش عشق به وصال محبوب.
مهر حضرت مهدى (ع) و عشق ديدار او و اميد لقاى آن مهر تابان و جلوه پر فروغ يزدان، در ژرفاى قلبم موج مى زد. روز به روز علاقه و اشتياقم بيشتر مى شد و چنان شيفته وصال دلدار گرديدم كه در تمام سجده هايم او را طلب مى كردم و هرگز سجده اى نرفتم كه از درگاه خداوند سبحان ديدار امام زمان را درخواست نكنم و لقايش را نجويم.

يك سال گذشت. در طول اين دوازده ماه هرگز از ياد محبوبم غافل نماندم. همواره در پى او مى گشتم و اشك فراق مى ريختم، در خلال دعاها و عبادتهايم توفيق ديدار او را از پروردگار مى خواستم و هر بار در سجود به درگاه خدا مى ناليدم و با تمام وجود تشرف به خدمت حضرتش رامسئلت مى نمودم.

روزها و شبها بدين منوال سپرى مى شد تا آنكه يك شب در مسجد جامع دمشق، نماز مغرب را به جاآوردم و سپس مشغول نماز مستحبى شدم. بعد از فراغ به حال خود نشسته بودم كه ناگهان احساس كردم دستى روى شانه ام قرار گرفت. تكانى خوردم و صورتم را برگرداندم، آقايى را ديدم پشت سرم نشسته و دستش را بر شانه ام نهاده، بى مقدمه به من فرمود: «فرزندم خدا دعايت را اجابت نمود، چه مى خواهى؟»

برگشتم و لحظه اى به او خيره شدم، عمامه اى همانند عمامه مردم غير عرب و جامه اى گشاد و بلند از پشم شتر به روى لباسهايش در برداشت. پرسيدم: شما كيستيد؟

با لحن ملايم و آهنگ دلپذيرى فرمود:
«من مهدى هستم.»
بى درنگ دست آن حضرت را بوسيدم و گفتم: همراه من به خانه ام تشريف بياوريد و منت نهاده با قدوم مباركتان سراى مرا منور سازيد.
آقا در كمال مهربانى و نهايت بزرگوارى دعوت مرا پذيرفتند و فرمودند: «بله، خواهم آمد.»

سپس در خدمت مولى رهسپار منزل شدم. وقتى حضرت درون خانه تشريف آوردند، دستور دادند جايى را برايم اختصاص بده كه تنها باشم و هيچ كس غير از خودت بدان راه نيابد. من اطاقى را مخصوص آن حضرت قرار دادم و خود نيز گوش به فرمانش كمر خدمت بستم تا هر چه فرمايد انجام دهم و جانم را از سرچشمه زلال هدايت و معارف روح پرور ولايتش سيراب سازم.

حضرت بقية الله (ع) يك هفته در خانه ام ماندند و به تعليم و تربيت و ارشادم بذل عنايت نمودند. در مدت اين هفت شبانه روز اذكار و اورادى به من آموختند و فرمودند: «دعاى خود را به تو ياد مى دهم كه هر روز بخوانى و ان شاءالله بدان مداومت نمايى.» آنگاه چنين توصيه كردند: «يك روز را روزه مى دارى و يك روز را افطار مى كنى، هر شب پانصد ركعت نماز مى خوانى و به بستر استراحت نمى روى مگر خواب بر تو غلبه كند.»

من با شوق فراوان دستورالعمل و برنامه اى را كه حضرتش تعليمم نمودند پذيرفتم و به انجام آن پرداختم هر شب پشت سر امام زمان (ع) مى ايستادم و پانصد ركعت نماز به جا مى آوردم، هرگز عبادت را ترك نمى كردم و به بستر نمى رفتم مگر وقتى كه خواب بر من غالب مى شد و بى اختيار خوابم مى برد.

سرانجام پس از يك هفته اراده رفتن نمودند و به من فرمودند: «حسن از حالا به بعد با هيچ كس رفاقت و همنشينى نكن، زيرا آنچه آموختى براى رستگارى و برنامه زندگى ات كافى است و به ديگرى احتياج ندارى هر مطلب و سخنى نزد هر كه باشد، از آنچه در محضر ما به دست آوردى پايين تر است و از حقايق و معارفى كه از ما به تو رسيده، كمتر است، بدين خاطر زير بار منت هيچ كس نرو و از احدى راه مجو كه فايده اى ندارد و به حالت سودى نبخشد.»

عرض كردم: اطاعت مى كنم، گوش به فرمان شما هستم و آنچه را دستور داديد مو به مو انجام خواهم داد. آنگاه حضرت از منزل بيرون رفتند و من نيز پشت سر ايشان خارج شدم تا با امام زمانم خداحافظى كنم و آن بزرگوار را بدرقه نمايم. اما همين كه در آستانه در قرار گرفتم مرا نگهداشتند و فرمودند: «از همين جا». من همان جا كنار در ايستادم امام تشريف بردند و نگاه من بدرقه راهشان بود تا از نظرم ناپديد شدند.

از همه دل بریده ام،دلم اسیر یک نگاست،تمام آرزوی من زیارت امام رضـــــــــاست

تشکرات از این پست
khaliln
دسترسی سریع به انجمن ها