0

بی بو بی بی بو...

 
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

بی بو بی بی بو...
چهارشنبه 30 آبان 1397  4:51 PM

در این داستان با کار سه ماشین مهم در شهر ما آشنا می شویم: ماشین های آتش نشانی، آمبولانس و پلیس. همراه ما شویم و این داستان زیبا را بخوانید...
 بی بو بی بی بو...
ماشین آتش نشانی و ماشین پلیس و آمبولانس نشسته بودند دور هم و با هم حرف می زدند. ماشین آتش نشانی گفت: بی بو! این هم شغل است که من دارم؟ همه اش باید بروم تو دلش آتش. اگر یکهو بسوزم چی؟

آمبولانس گفت: بی بو! من چه بگویم؟ نمی دانی چه قدر سخت است با مریض ها سر و کله زدن. هی قرص، هی آمپول! همه اش بدو بدو!

ماشین پلیس گفت: بی بو! بی خود غُر نزنید! وضع من از شما بدتر است. همه ی زندگی ام پر از دزد و خلاف کاری است. شب ها، همه اش، خواب دزد می بینم.

ماشین آتش نشانی لوله ی آبش را خاراند و گفت: حالا که هیچ کداممان کارمان را دوست نداریم، چه طور است شغلمان را با هم عوض کنیم؟

ماشین پلیس و آمبولانس از این فکر خوششان آمد.    

وقتی رفتند سر کار، خبر دادند که یک دزد، بانک را زده، یک جا آتش گرفته، یک نفر هم بی هوش شده.

ماشین آتش نشانی و آمبولانس و ماشین پلیس راه افتادند. بی بو بی بو، آزیر کشیدند و هر کدام راه خودشان را رفتند.

ماشین آتش نشانی رسید به دزد. شلنگ آبش را گرفت طرف دزد و داد زد: وایستا تا آب بریزم رویت، دست از دزدی برداری.

دزد زد زیر خنده و پا به فرار گذاشت.

آمبولانس رسید به درختی که آتش گرفته بود. آمپول را برداشت و فیس! تَهَش را فشار داد و به درخت گفت: زود بخواب تا آمپولت بزنم.

درخت نخوابید، آتش هم خاموش نشد.

ماشین پلیس رسید به آدمی که بی هوش شده بود. تندی اسلحه اش را درآورد، گرفت طرف آدم بی هوشه و گفت: بهت دستور می دهم به هوش بیایی، وگرنه دستگیرت می کنم!

آدم بی هوشه، به هوش نیامد.

روز بعد، ماشین آتش نشانی و ماشین پلیس و آمبولانس نشسته بودند دور هم. اوقتشان تلخ بود. آژیرهایشان را گرفته بودند و بی بی بو شده بودند.
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها