0

به مگس دستور بده

 
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

به مگس دستور بده
سه شنبه 9 مرداد 1397  1:04 PM

 

بهلول وارد کاخ شد و بدوبدو رفت کنار هارون‌الرشید نشست. هارون که روی تخت نشسته بود، از این کار بهلول عصبانی شد. به همین خاطر خواست کاری کند که حاضران به او بخندند و مسخره‌اش کنند به همین دلیل معمایی طرح کرد ولی....
 
به مگس دستور بده

هارون الرشید سرش را تکان داد و با تمسخر گفت: «من ازت یک معما می‌پرسم. حاضری جواب بدهی؟»
بهلول گفت: «به شرطی که مثـل قبل‌ها زیر قولت نزنی‌ها.»

هارون گفت: «باشه. اگر توانستی جواب بدهی، هزار دینار سرخ بهت می‌دهم؛ اما اگر نتوانستی جواب بدهی، دستور می‌دهم ریش و سبیلت را بتراشند و تو را سوار الاغ کنند و توی کوچه و بازار بگردانند.»

بهلول گفت: «پول‌ها مال خودت. من به این طلاها احتیاج ندارم. فقط به یک شرط حاضرم به معمایت جواب بدهم.»
خلیفه پرسید: «چه شرطی؟» بهلول جواب داد: «اگر جواب معمای تو را دادم، باید به مگس‌ها دستور بدهی که مرا اذیت نکنند.»

هارون کمی فکر کرد و بعد گفت: «این کار غیر ممکن است. مگر مگس‌ها حرف مرا گوش می‌کنند؟»
بهلول گفت: «تو که نمی‌توانی به مگس‌ها دستور بدهی، به چه دردی می‌خوری. مثـلاً پادشاهی.»

قیافه‌ی هارون پیش وزیران و حاضرانش قرمز شد. دوست داشت یک طور از بهلول انتـقام بگیرد و پیش حاضران خرابش کند. بهلول فهمید که هارون ناراحت شد. لبخندی زد و گفت:  «ناراحت نشو. شوخی کردم؛ ولی حاضرم بدون شرط به معما جواب بدهم.»

هارون وقتی این را شنید، نفسی تازه کرد و شکمش را جلو داد. یک نوشیدنی از خدمتکارش گرفت و قلپ‌قلپ سر کشید بعد گفت: «خب که این طور. حالا معما. یک معمایی ازت بپرسم که توی گل بمانی. 

به من بگو ببینم این چه درختی است که دوازده شاخه دارد. هرشاخه‌اش سی برگ دارد. یک روی آن برگ‌ها روشن و روی دیگر تاریک است.»


بهلول خندید و گفت: «این بود معمای سختت؟  خب معلوم است دیگر. این درخت اسمش «سال» است.  دوازده ماه دارد و هرماه سی روز و هر روزش همراه با شب است.»

بهلول جواب را که داد به حاضران نگاه ‌کرد. نگاه حاضران می‌گفت: «خوب روی هارون‌الرشید را کم کردی.»
تشکرات از این پست
zahra_53
دسترسی سریع به انجمن ها