0

من از دریا می ترسم

 
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

من از دریا می ترسم
شنبه 30 تیر 1397  10:34 AM

 

بسیاری از مردم از دریا و بزرگی آن می ترسند، دریا ممکن است باعث غرق شدن ما شود پس باید خیلی مراقب باشیم ولی در عین حال هم باعث آرامش ماست. اگر حواسمان را جمع کنیم نه تنها از دریا نمی ترسیم بلکه از آن لذت هم می بریم...
 
من از دریا می ترسم
اولین بار بود که غلام سوار کشتی می‌شد. او همراه صاحبش که تاجر بود با کشتی به بصره می‌رفتند. غلام با دیدن دریا دلش هری ریخت و شروع کرد به داد و هوار و گریه.
آقای تاجر پرسید: «چی شده؟ چرا گریه می‌کنی؟» غلام چسبید به تاجر و گفت: «تو را خدا نجاتم بدید. از دریا می‌ترسم.»

چند نفر که توی کشتی بودند، خندیدند. تاجر ناراحت شد و به خدمتکارش گفت: «خجالت بکش. دریا که ترس ندارد.»
یکی گفت: «دریا، ترس دارد ولی ما توی کشتی هستیم.» فایده نداشت. غلام همه‌اش گریه می‌کرد.

 بهلول هم توی کشتی بود. با داد و هوار غلام، تاجر بیش‌تر عصبانی می‌شد و خجالت می‌کشید. یک‌دفعه تاجر داد زد: «آی مردم یکی کمکم کند. این غلام ترسو مرا می‌کشد.»
بهلول جلو رفت و در گوش تاجر چیزی گفت. تاجر سرش را تکان داد و گفت: «خطرناک است ولی همه چیزش گردن تو.»
بهلول به دو نفر از کارگران کشتی گفت که غلام را بیندازند توی دریا. غلام بی‌چاره دست و پا می‌زد. یکی، دو دست و یکی، دو پایش را گرفتند و غلام را انداختند توی دریا. همه از کشتی به غلام نگاه می‌کردند که داشت توی آب دست و پا می‌زد. کمک کنید. دارم غرق می‌شوم. کمک...ک ...م

وقتی کار به این‌جا رسید، بهلول دستور داد که غلام را نجات دهند. غلام را از آب بیرون آوردند. مثل موش آب کشیده شده بود. تند تند نفس می‌کشید.
همان‌طور با لباس خیس خودش را به بهلول رساند و گفت: «ببخشید غلط کردم. دیگر گریه نمی‌کنم.»
بهلول گفت: «حالا آدم شدی؟» غلام سرش را تکان داد و آرام شد.

یک نفر پرسید: «این دیوانه بازی چی بود؟» بهلول گفت: «غلام بی‌چاره قدر آرامش کشتی را نمی‌دانست. وقتی به دریا افتاد تازه فهمید که کشتی چه جای آرامی است.»
تشکرات از این پست
zahra_53 ravabet_rasekhoon majid68 maha92 nazaninfatemeh mehdi0014 hamid_h mohammad_43 fatemeh_75
دسترسی سریع به انجمن ها