![فی فی خپلو فی فی خپلو](https://img.tebyan.net/big/1397/04/11693332133794233128321919025461548393.jpg)
فی فی؛ بچهگربهی خپـلوی تنبل با مامانش در یک سطلِ سطل آشغال زندگی میکرد.
یک روز که فی فی روی در سطل لم داده بود، شکمش قار و قور صدا کرد.
فی فی گفت: «مامان! گشنمه.» مامانش گفت: «یه دونه اسکلت ماهی لای کاغذهاست. پاشو بخور فی فی من!»
فی فی خمیازه کشید و گفت: «لای کاغذها؟! چقدر دوره. میاری برام بخورم؟»
مامانش پرید آورد و گذاشت جلوی فی فی. فی فی به اسکلتِ خوشمزه و چربوچیلی ماهی نگاه کرد و لبهایش را لیسید.
مامانش گفت: «پاشو بخور فی فی سیبیلوی خودم!»
فی فی گفت: «بلند شم از جام؟ خیلی سخته. میشه بیاری جلوی دهنم؟» مامانش برد جلوی دهانش و گفت: «فی فی من! دهنت رو باز کن بخور عزیزم!»
فی فی چشمهایش را بست و گفت: «اووف! چه کار سختی؟ دهنم رو باز کنم؟ نمیشه تو به جام باز کنی؟»
مامانش دهانِ فی فی را باز کرد و اسکلتِ ماهی را گذاشت روی زبانِ پسرش. فی فی بو کشید. بوی ماهی توی دماغش رفت و دلش آب افتاد.
مامانش گفت: «قورتش بده فی فی مامان! بجو و قورتش بده عزیزِ دلم!»
فی فی گفت: «ای وای! چه کار خیلی سختی میخوای من بکنم؟ نمیشه تو به جای من بخوریش؟
من آخه خیلی خسته میشم یه دونه اسکلتِ ماهی رو تنهایی قورت بدم.»
مامانش در یک چشم به هم زدن، اسکلت را قورت داد و لب هایش را لیسید.
فی فی پرسید: «خوش مزه بود؟» مامانش گفت: «اوووم! چه جور هم.»بعد هم رفت روی آسفالت دراز کشید و به خواب رفت.
شکمِ فی فی هنوز قار و قور میکرد و فی فی خپل گرسنهاش بود.
نویسنده: سید نوید سیدعلی اکبر