پاسخ به:شایعاتی پیرامون شهید بهشتی
شنبه 9 تیر 1397 11:02 AM
بهترین حرف را در مورد شهید بهشتی، امام خمینی (ره) فرمود: شهید بهشتی مظلوم زیست و مظلوم مُرد. یک روز یکی از افراد گروهکی را با تیر کشته و نزدیکان او به پزشک قانونی رفته بودند. دکتر بدون هماهنگی و پیاده رفت پزشکی قانونی. به آنجا که رسید، فردی به دکتر توهینی کرد و گفت: یزید هم عمامه داشت. محافظین دکتر که خواستند حرکتی انجام دهند، دکتر گفت: آرام باشید. هر توهینی به شهید بهشتی میشد لبخند میزد. شهید بهشتی انسان عجیبی بود.
ایراد کوچک هم نداشت
من سعی داشتم در ریزه کاریها از شهید بهشتی ایرادی پیدا کنم چون معصوم که نبود و با خودم میگفتم که بالأخره یک ایراد کوچک باید داشته باشد. چهارشنبهها شهید بهشتی کنفرانس خبری داشت. یک روز در این کنفرانس خبری دو نفر در یک زمان دست بلند کردند تا از شهید بهشتی سۆال کنند، شهید بهشتی جواب فردی که جوان تر بود را داد. با خودم گفتم این یک ضعف کوچک و در یادم نگه داشتم. بعداً از دکتر سۆال کردم: آقای دکتر دو نفر با هم دست بلند کردند ولی شما جواب فردی که جوان تر بود را دادی، چرا؟ گفت: ما در اسلام داریم که اگر دو نفر باهم دست بلند کردند شما اول جواب دست راستی را بدهید. اینجا هم موفق نشدم!
شهید بهشتی در مواجهه با هر فردی اعم از دوست و دشمن، ادب را رعایت میفرمودند. شهید بهشتی هیچ گاه پشت سر یا جلوی روی بنی صدر، نام او را بدون «آقا» صدا نمیزد. میگفت: آقای بنی صدر و حتی در مورد ریگان هم میگفت: آقای ریگان. کارهای شهید بهشتی حتی دشمن را هم جذب مینمود.
یک روز شهید بهشتی در حالی که خیلی خسته بود، گوشهای دراز کشید و من هم کنار او نشسته بودم که رسول ملا قلی پور آمد آنجا و عکسی از ما گرفت. من نمیدانستم که عکس گرفته است. به رسول گفتم: عکس نینداز، چون لباس تَن دکتر نیست و رسول هم گفت: نه. بعد از یک سال از آن قضیه و پس از شهادت شهید بهشتی رفتم دفتر حزب. هنوز عدهای تصور میکردند شهید شدم. رسول ملا قلی پور را آنجا دیدم و گفتم: چرا عکس را منتشر کردی؟ گفت: ما تصور میکردیم شهید شدی!
بعد از آنکه وسایل شهید بهشتی را از منطقه قلهک به خیابان ایران آوردیم. وارد منزل شهید بهشتی شدیم و وسایل را مرتب نمودیم، حتی پُشتی او را نیز مرتب کردیم. بعد از این کار به سمت دفتر حزب راه افتادیم. از آنجایی که خسته شده بودم تصمیم گرفتم استراحت کنم؛ لذا در محلی در نزدیکی ساختمان دفتر حزب بر روی موکتی دراز کشیدم. محافظ شهید باهنر به نام بهرام هم همان جا دراز کشیده بود. در این حین دیدم که آقایان یکی یکی در حال خروج از ساختمان هستند در حالی که هنوز جلسه شروع نشده بود، آقای هاشمی، باهنر، رجایی، عسگراولادی و یکسری از آقایان رفتند. من تعجب کردم و بلند شدم ببینم چه خبر شده است که ناگهان انفجار رخ داد. صدای انفجار برای ما که صد متر از ساختمان فاصله داشتیم کم بود. در ابتدا تصور کردم موتور من که جلوی درب ساختمان بود منفجر شده اما وقتی آمدم بیرون دیدم فضا تاریک شده و سقف به ضخامت 30 تا 40 سانتیمتر فرو ریخته است.
وقتی با این صحنه مواجه شدم از روی فشار و ناراحتی که بر من عارض شده بود متعجب و هاج و واج مانده بودم و بر سَرم میزدم. در این حین دیدم که مردم تکبیرگویان به سرعت در حال آمدن به محل حادثه بودند. من تعدادی را میدیدم زمانی که از زیر آوار خارج میشدند زنده بودند و هرکس هم از زیر آوار خارج میشد تنها این جمله را تکرار میکرد: «دکتر دکتر» .
بعد از مدتی حاج محسن رفیق دوست آمد و به من گفت دکتر کجاست؟ در حالی که محلی را به او نشان میدادم گفتم فکر میکنم اینجاست؛ چون در این محل سخنرانی میکند. وقتی حاج محسن رفیق دوست، توانست شهید بهشتی را پیدا کند پیش من آمد و گفت: شهید بهشتی را دیدی؟ گفتم: نه. گفت: چیزی از او نمانده است. حالم خیلی خراب شده بود و از خود بی خود شده بودم. در همین حین دیدم عدهای از مردم پلاکاردها و روزنامهها و دست نوشتههایی داشتند که نوشته شده شهید دکتر بهشتی. زمانی که این صحنه را دیدم حالم بدتر شد و حتی حال خانه رفتن هم نداشتم. یعنی نمیتوانستم خانه بروم. چون منی که این قدر به دکتر علاقه داشتم حالا زندهام و دکتر مرده. میخواستم صد سال سیاه بدون دکتر زنده نمانم. حتی شایعه شده بود که من هم شهید شدم.
رفتم منزل شهید مطهری و همسر ایشان را آوردم خانه شهید بهشتی تا همسر دکتر تنها نباشد. بعد از آن هم چون حال مناسبی نداشتم رفتم خانه و بعد متوجه شدم همسر شهید بهشتی به محل انفجار رفته و دنبال جنازه دکتر میگشته است.
بخش فرهنگ پایداری تبیان
منبع: خبرگزاری دفاع مقدس