![داستان شکار آهو شکار آهو](https://img.tebyan.net/big/1397/03/1781636016116719813375204781919698583422.jpg)
بهلول همراه با هارون الرشید و اطرافیانش از کوچه و خیابان شهر می گذشتند. هارون الرشید روی تخت نشسته بود و به کارهای بهلول می خندید. آن ها از توی خیابان بزرگی می گذشتند و به طرف شکارگاه می رفتند. چند نفر زیر تخت هارون را گرفته بودند و او را می بردند.
رفتند و رفتند تا به شکارگاه رسیدند. هارون از تخت پیاده شد و نفس عمیقی کشید. بعد لباس شکارش را پوشید. بهلول خندید و گفت: «انگار می خواهی شیر شکار کنی.» هارون گفت: «پس چی؟ من از کودکی شکارچی ماهری بودم. ببر و پلنگ و گرگ شکار می کردم.»
بهلول گفت: «آره جان خودت. این جا مورچه هم نمی توانی شکار کنی. چه برسد به شیر و پلنگ.» پادشاه گفت: «حالا می بینی. تیروکمان مرا بیاورید تا روی بهلول را کم کنم.» دو نفر تیر و کمان طلایی هارون را با احترام آوردند. یکی از سربازها تیر را توی کمان گذاشت و به هارون داد.
هارون کمان را جلو روی خود گرفت. یک دفعه بهلول بلند بلند خندید. هارون داد زد: «چی شده؟ چرا می خندی.» بهلول گفت: «شکارچی ماهر کمان را برعکس گرفتی. میخواهی خودکشی کنی؟»هارون کمان را از به طرف شکارگاه گرفت و گفت: «خودم می دانستم. می خواستم ببینم حواست جمع است یا نه.»
بعد کمان را دور شکارگاه چرخاند. گفت: «عجب امروز شکاری پیدا نمی شود. حیوانات هم می دانند ما این جا هستیم نمی آیند.» دو سرباز فوری یک آهو را دورتر از پادشاه بردند و به درختی بستند.
وزیر داد زد: «سرورم آهو آهو. آن جاست. ببینید.» هارون کمان را به طرف آهو گرفت. یک چشمش را بست. آهوی بیچاره این پا و آن پا می کرد. هارون کمان را تا آخر کشید و بعد تیر را به طرف آهو شلیک کرد.
اما تیر سر از آسمان در آورد و نزدیکی هارون به زمین خورد. آهو تندی پایش را محکم کشید. طناب پاره شد و از آن جا فرار کرد. بهلول با دیدن این صحنه گفت:« آفرین احسن.» هارون وقتی دید تیرش به هدف نخورد، با خشم گفت: «با من بودی.»
بهلول گفت:« نه با تو نبودم. با آهو بودم که فرار کرد.»
- منبع: ماهنامه نبات