0

وصیتنامه شهدا

 
rezaha44
rezaha44
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1396 
تعداد پست ها : 4589
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:وصیتنامه شهدا
جمعه 4 اسفند 1396  8:32 AM

 

وصیتنامه شهید طالب ابراهیمی

 

من امروز که این وصیتنامه را می نویسم ، همچون میثم تمار آماده و مهیا هستم که با دشمنان اسلام و مسلمین بجنگیم. من افتخار می کنم که از طبقه محروم جامعه هستم و ما مستضعفین هستیم که به جبهه می رویم تا از کیان اسلام دفاع کنیم .

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

من امروز که این وصیتنامه را می نویسم ، همچون میثم تمار آماده و مهیا هستم که با دشمنان اسلام و مسلمین بجنگیم. من افتخار می کنم که از طبقه محروم جامعه هستم و ما مستضعفین هستیم که به جبهه می رویم تا از کیان اسلام دفاع کنیم . من خوشحالم که جانم را نثار اسلام و مکتب محمد و علی می کنم افتخار میکنم که ایدئولوژی ام اسلام است ، اسلامی است که به من بفهماند چگونه بیندیشم و چگونه راهم را انتخاب کنم.

 

در واقع زمانی توانستم اسلام واقعی را بیابم که پا به بسیج نهادم و از جو درونی بسیج استفاده کردم و بهتر توانستم به مکتبم آشنا شوم تا آنجا که خونم را نثار این مکتب می کنم و از این انقلاب الهیچه در جبه داخلی و چه در جبهه خارجی حراست و پاسداری می نمایم، ملت عزیز و شهید پرور ایران وصیت من اینست که قدر این انقلاب بدانید و هیچ گاه از فکر این انقلاب خارج نشوید . و دست از رهبری پیامبر گونه امام امت بر ندارید که به ذلت و خواری کشیده خواهید شد . دوستان من اگر از من خطایی دیدید به بزرگی خودتان از من ببخشید و همیشه بر ضد منافقین باشید و همچون گذشته دست از سر آنها بر ندارید.

 

مادر جان ! بعد از شنیدن خبر شهادت من خواهش می کنم اشک نریزید و به خواهرانم بگو که برای من نگریند که اجر و صواب من کم می شود و همچون زینب که در بالای سر بریده برادرش بود مقاوم و استوار باشید و هیچ خللی در روحیه ی انقلابی شما رخ ندهد.

 

برادرانم! هرگز از اینکه شهید شده ام ناراحت نشوید و همچون امام خود مقاوم بایستید و دفتر و کتابم را اسلحه ام را بردارید و راهم را که همان راه علی اکبر است ادامه دهید.

 

پدر جان ! به بزرگی خودت مرا ببخش که من در حال تو خیلی بد بودم شرمنده هستم و الان پشیمان شده ام و همچون امام حسین تا بر بالین پسرش آمد ، بیا و حاضر شو و پیام مرا به همکلاسانم برسان که تو پیام رسان خوبی هستی . همکلاسانم! هرگز نگذارید در مدرسه ها کسانی اخلال کنند و همواره در سنگر مدرسه بمانید و مشتی محکم به دهان منافقین بزنید.

 

 

 

 

درباره شهید

نام پدر: محمد

نام مادر:فضه

تاریخ تولد:1344

محل تولد: بردستان

تحصیلات: دوم متوسطه

وضعیت اشتغال: دانش آموز

عضویت: بسیج

تاریخ شهادت:2/1/1361

محل شهادت: شوش

عملیات: فتح المبین

محل دفن: بردستان

پرواز تا بی نهایت

 

تقویم ایّام سال 1344 را نشان می داد ، عقربه های ساعت دل نگران و زمان منتظر قدوم نوزادی در خانه ای فقیر اما مذهبی بود. در گوشه ای از بردستان و در محله سادات پا به حیات می گذارد. نامش را «طالب» انتخاب می کنند. پدر و مادری برق نگاهشان از تولد او ، همه را تحیر می سازد ، آرام و متین ، لبخند را بدرقه همسایگان و اقوام و خویشان می سازند. کودک آرام آرام روزگار را سپری می سازد ، همبازی هایش از او به نیکی یاد می کنند.

 

همسایه بود با شهدا نوجوانی اش با جنگ رفته بود تمام جوانی اش

 

ما با هم همسایه بودیم و درب خانه هایمان رو به روی همدیگر بود . اغلب اوقات را با هم به سر می بردیم . خانواده ای مذهبی و با ایمان بودند . فقیر بودند و بی آزار و با تنگدستی و فقر روزگار را سپری می کردند . در سال های مدرسه ، از نظر درسی از همه غنی تر بود و همکلاسی ها همه به او نیازمند بودند . در تمامی درس ها پیشتاز بود ، انشاء را خوب می نوشت ، نه تنها ما ، بلکه معلم ها هم از انشاهای او ذوق زده نشان می دادند. آرزویش و علاقه اش خلبانی بود و شاید هم آرزوی پرواز تا بی نهایت. به نمازش اهمیت می داد و هیچ گاه مسجد را رها نمی کرد . با هم در یک تیم فوتبال بازی می کردیم ، دروازه بان تیم ما بود . روح و روان جوانان و نوجوانان در آن سال ها از سلامت برخوردار بود ، معنویت را می شد یه وضوح دید ، ریا جایی نداشت و همین امر بود که هر روز یکی از بچه ها امام جماعت می شد . اعتماد بود ، تقوا بود ، خلوص بود ، صفا و صمیمیت بود و آن روزگار تصور روزگاری چنین نداشتیم. هر چه بود برای خدا بود.

 

 

طالب شهادت

 

از زمانی که به مکتب رفتم با هم بودیم ، با هم قرآن را ختم کردیم و با هم وارد مدرسه شدیم با خانواده اش رفت و آمد کامل داشتیم با اینکه فقیر و تنگدست بودند ولی هیچ کس فقر را در نگاهش نمی دید و بارها شده بود که تمام روز را گرسنه می ماند و شکوه ای نمی کرد. در درس و بحث کم نظیر بود و فوتبال را خوب بازی می کرد و دروازبان خوبی بود و در سال های حماسه بزرگ به معنای واقعی کلمه طالب شهادت بود و در جبهه همه به عنوان کسی که به زودی شهید می شود . انگشت اشاره را به سوی او نشانه می رفتند.

 

عشق و علاقه به کتاب و کتابخوانی در او موج می زد ، اهل مطالعه بود . در آن روزها ، روستا دارای کتابخانه ای ساده بود و او به عنوان پایه گذار کتابخانه روز وشب را در آنجا سپری می کرد ، به عنوان مسئول کتابخانه ، مأمن و جایگاه برای همفکران و دوستانش قرار داده بود ، بحث می کردند و می نوشتند و می خواندند. سال های حضورش در کتابخانه به عنوان مؤثر ترین دوران شکل گیری نوجوانی و جوانی اش قلمداد می شود.

 

از بنیان گذاران کتابخانه بود و دوست داشت همه اهل مطالعه و کتابخوان شوند. فعالیت های شبانه روزی او سبب شده بود که کتابخانه پایگاهی برای نیروهای انقلابی باشد و جایگاهی برای مبارزه با کج اندیشان ، با اینکه سن و سال کمی داشت ولی افراد با سواد نیز از مباحثه با او کم می آوردند. در جذب بچه ها و تشویق آنان به کتابخوانی مؤثر بود . در همه زمینه ها استعداد بالقوه و خوبی داشت و در همه زمینه ها فعالیت می کرد. هم مسئول کتابخانه بود هم عضو انجمن ابوذر و هم دروازبان تیم فوتبال در زمان جنگ نیز یا در جبهه بسر می برد یا در کتابخانه مه در آن زمان پایگاه نیروها و بسیج شده بود . خاطرات روز و شب های حضور در بسیج و کتابخانه هرگز از ذهن پاک نمی شود.

 

سال های آغازین جنگ تحمیلی از ساختمان کتابخانه به عنوان بسیج استفاده می شد و عده ای از جوانان به عنوان نیروهای مردمی کار حراست از روستا را بر عهده داشتند و هم آنجا نیز پله صعودشان به جبهه می شد. شب ها به عنوان نگهبان در بسیج فعالیت می کردند . شبی از فرط خستگی در حین نگهبانی خوابم برد ، صبح که بیدار شدم ، متوجه شدم در جایی غیر از پست نگهبانی خوابیده ام ، خیلی تعجب کردم ، که صدای او مرا متوجه ساخت گفت: هنوز زنده ای؟ گمان کردم مرده ای . دیشب سرنگهبانی خوابت برده بود . من تو را به اینجا آورده ام و این از روحیه ایثارگری و مجاهدت او بود .

 

 سال های حضورش در کتابخانه و انجام امورات فرهنگی و عضویت در انجمن اسلامی ابوذر از زبان یکی از دوستان او شنیدنی است.

 

من مسئول حزب الله و مسئول انجمن اسلامی بودم و ارتباط خاصی با همه جوانان داشتم. یکی از اتاق های خانه ام مقر انجمن بود که اغلب جوانان به آنجا می آمدند. از لحاظ اعتقادی مجبور بودیم با یک سری جریان های انحرافی که در جامعه وجود داشت مبارزه کنیم . با یک سری تلاش هایی که انجام شد توانستیم ساختمان کتابخانه را بسازیم که برای گرفتن مجوز ساخت کتابخانه به همراه زنده یاد سید محمد پوزش راهی روستای گنخک شدیم تا بتوانیم واسطه ای جهت گرفتن مجوز از مراجع پیدا نماییم. که این کار انجام شد و توانستیم شروع به ساخت نماییم. در این راه همه مردم و جوانان کمک شایانی نمودند. که بعد از تکمیل ساختمان ، مقر انجمن اسلامی و حزب الله به آنجا منتقل شد و عمده فعالیتها در آنجا بود . از همان ابتدا او به عنوان مسئول کتابخانه انتخاب شد ، به ایشان علاقه زیادی داشتم و بیشترین ارتباطم با او بود. اطلاعات عمومی خوبی داشت در درس و تحصیل موفق بود. بسیار خوشرو بود و در انجام ماموریت فرهنگی سعی وافری داشت هم مؤذن بود و هم مجری برنامه ها. با سن و سال کمی که داشت ولی بسیار پر جنب و جوش بود و فعال. تا دیر وقت در کتابخانه بود در مورد همه مسائل تحقیق می کرد و تمام نکات روزنامه ها و رادیوها را یادداشت می کرد.هیجان و شور سالهای جنگ همه جوانان این مرز و بوم را فرا گرفته بود و همه داوطلب رفتن به جبهه بودند. او نیز عاشق جبهه و جنگ بود و عاشق شهادت . ولی چون قد و قامت کوتاهی داشت ، مانع رفتن او به جبهه می شدند ، مرحله اول که ما اعزام شدیم او ماند و آن هنگام که ما بعد از چند ما برگشتیم او با کاروان دیگر اعزام شده بود . در مرحله دوم با هم اعزام شدیم. عملیات فتح المبین بود . دشمن با تمام توان حمله می کرد ، شب قبل از عملیات دعای کمیل را زمزمه کردیم ، او حالت عجیبی داشت ، بسیار اشک می ریخت ، گویا اصرار به اصرار شهادت خود را از خدای خویش طلب می کرد . عملیات شروع شد ، گروه و دسته ما باید دشمن را سرگرم و گیج می کرد و گروه و دسته ای که او نیز جزء آنان بود باید به دشمن حمله می کرد ، جنگ سختی در گرفت . نزدیکی های صبح ، مهمات تمام شد و او برای آوردن مهمات برگشته بود که در راه بر اثر اصابت گلوله در کنار درختی و بر بالای تپه ای به مرگ لبخند می زند.

 

آتش دشمن بسیار سنگین بود و کسی نمی توانست اجساد مطهر شهدا را به عقب منتقل نماید. با تلاش رزمندگان غیور ، توانستیم دشمن را به عقب برانیم و اجساد مطهر شهدا را به پشت خط منتقل نماییم. در حالی که بدن پاره پاره « حسین حسن زاده» را جابجا می کردیم و به بدن غرق به خون او رسیدیم. اجساد را با آمبولانس انتقال دادیم. از روز اعزام تا روز تشییع پیکر مطهرش 40 روز طول کشید . اخلاص او فراموش شدنی نیست ، صدایش عارفانه بود و تحقیق و مطالعه بود . به امام عشق و علاقه نشان می داد ، بزرگ منشی و اخلاق نشانگر ایمان او بود . توصیه ی همیشگی اش این بود: سنگر مدرسه را خالی نکنید.

 

یکی از همکلاسیهایش می گوید: با هم در یک کلاس درس می خواندیم. بسیار مؤدب و با شخصیت بود . در کارهایش عشق و علاقه و جدیت موج می زد . از لحاظ درس شاگرد ممتازی بود ، با آنکه بیشتر در کارهای فرهنگی شرکت می کرد ولی هیچ گاه از نظر درس عقب نمی افتادو بسیار پر جنب و جوش و فعال بود . به نماز اول وقت خیلی اهمیت می داد و مقالات و نوشته های خوبی داشت ، خط قشنگی داشت ، انشا را خوب می نوشت و خوب قرائت می کرد ، در زمان جنگ ما سال چهارم دبیرستان بودیم ، همه حال و هوای عجیبی داشتند و هر کس به طریقی می کوشید تا خود را به جبهه برساند ، با آنکه سن و سال کمی داشتیم ولی با اصرار زیاد توانستیم به جبهه ها اعزام شویم . حدود 48 نفر بودیم که در اهواز ما را به 3 دسته تقسیم کردند که او و حسین حسن زاده و عبدالحسین بلغار از ما جدا شدند.

 

آن زمان همه به فکر حفظ آبرو و حیثیت نظام بوند ، همه فعال بودند . اختلافات را کنار گذاشته بودند و به کارهای فرهنگی می پرداختند . یکدل و مهربان و در تمام کارها یار و مددکار هم بودند.

 

و سرانجام روح پاکش دومین روز از بهار 1361 در منطقه شوش و در عملیات فتح المبین که به عنوان آر پی چی زن در صف لشکریان توحید ، عاشقانه نبرد می کرد ، به پرواز در آمد و در روز تشییع شهیدان ابراهیمی و حسن زاده اولین تجمع مردمی در سال های آغازین جنگ و تصویری است که هیچ گاه از ذهن نگارنده پاک نمی شود .

 

او معنی عشق و آیه ایمان بود

تا بنده ترین ستاره عرفان بود

« طالب» که کتاب عشق را می فهمید

از جنس شکوفه باران بود

 

 

زندگی وزن نگاهیست 

که در خاطره ها می ماند 

                                                                         سهراب سپهری 

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها