چشمهایش زیبا شده بود. اشکهایش به پهنای چشمهای جوشان، آبی زلال و صاف را به گونههایش سرازیر کرده بود! به چشمهایش که خیره شدیم به یاد چشمهای فاطمه افتادیم و به یک مرتبه متوجه معاملهاش با خدا شدیم. معامله پر سود، معاملهای عجیب که پاسخی داشت به وسعت دل یک ملت!
ایمان، به خدای خود ایمان داشت و به همین دلیل معامله پر سودی داشت. روزی که آقای نامور (کارگردان) سعی کرد خبر کمک ایمان مبعلی به فاطمه، دختر 5 سالهای که کورش کرده بودند را رسانهای کند و از ایمان فیلمی تهیه کند، مبعلی فرار کرد. حتی از اینکه خبر این کارش رسانهای شده بود با ما هم درگیر شد. آن روز خیلیها نفهمیدند که چرا ایمان چنین میکند، اما سهشنبه شب وقتی چشمهای مبعلی را دیدیم و شباهت آن را به چشمهای گریان فاطمه لمس کردیم تازه متوجه شدیم، که چرا مبعلی نمیخواست آن حرکتش رسانهای شود! چرا که او با خدا معامله کرده بود، نه با بنده خدا!
او میخواست خودش بداند و خدای خودش، نه این که تبلیغی کرده باشد برای شخص خودش!
قصه از اینجا آغاز شد؛
نامور کارگردان پس از هماهنگی با باشگاه استقلال، دختر بچه 5 سالهای را که کور شده بود (کورَش کرده بودند) به تمرین استقلال برد. آن روز پرویز مظلومی تمرین را قطع کرد تا همه دور این دختر بچه زیبای 5 ساله حلقه بزنند!
چند ثانیه بعد تقریبا همه بازیکنان و مربیان استقلال با شنیدن ماوقع از زبان کارگردانی که میخواست از فاطمه فیلم بسازد، گریه کردند!
هر کس به سویی رفت و پشتش را به دیگری کرد تا بغض و گریهاش دیده نشود! وقتی فاطمه شروع کرد به قلقلک دادن محمدمحمدی، حلقه آبیپوشان به هم ریخت و دیگر هیچ کس نمیدانست باید به کدامین سو برود! قلبها داشت از سینه بیرون میآمد، نفس کشیدن سخت شده بود.
دو، سه نفری جلوی دوربین قرار گرفتند و باتمام وجود حرف زدند: پورحیدری که خود، این هماهنگی را انجام داده بود، دیگر اصراری به تمرین نداشت. خودش هم مات و مبهوت مانده بود! تا جایی که اصرار کرد حتما این دختر را هفتهای یک بار به تمرین استقلال بیاورند!
در گوشهای از زمین صنایع دفاع، اما ایمان به خدا قلیان میکرد. ایمان آمد، کارگردان را کنار کشید، با پدر فاطمه هم حرف زد و گفت که هزینههای عمل جراحی چشمهای فاطمه را میدهد.
پزشکان گفته بودند که 20 درصد احتمال دارد با پیوند قرنیه یکی از چشمهای رنگی فاطمه تا حدودی بینا شود.
ایمان پشتش را به رسانههای گروهی کرده بود و مدام حرف میزد و سؤال میکرد! از آن روز 3 ماه است که میگذرد، حالا فاطمه عمل جراحی را انجام داده است و در انتظار است. پزشکها میگویند: عمل روی یکی از چشمهای فاطمه موفقیتآمیز بوده است! شاید هم بینا شود، شاید، شاید هم دوباره ببیند، شاید!
هزینهها زیاد بود، ایمان هنوز هم عقب نکشیده است! او پای کار است، مدارک را تحویل گرفته و ...
***
به کدام سو میروی؟
رادیو را که نزدیک ظهر روشن کنی نزدیک اذان ده بار این جمله را میشنوی و به فکر فرو میروی!
به راستی به کدام سو میرویم؟
معامله با پروردگار را دیدید؟ هنوز ایمان حتی پول جراحی را پرداخت هم نکرده و فقط متعهد شده! اما توپی را که قرار بود سانتر کند، انگار از همه، جا خالی میدهد! از مهاجم خودی تا مدافع و دروازهبان حریف که ده تا فنیتر از این را هم گرفت!
توپ میرود و میرود و انگار آن 17 ، 18 نفری که در هجده قدم ایستادهاند آن را نمیبینند. انگار توپ هدایت میشود. انگار لایی میکشد و بالا و پایین میرود!
انگار... انگار... انگار...
به کدام سو میروی؟
معامله با خدا پر سود است. سودش را در ایمان ببین! مالی، معنوی! هر چه دوست داری ببین. ببین که ایمان مبعلی سعی کرد معاملهاش با خدا را مخفی نگه دارد تا ریا نشود، اما خدا کاری کرد که 70 میلیون نفر، شادی زایدالوصف خود را مدیون ایمان باشند!
آن خبر شاید 700 هزار نفر را برمیانگیخت، اما این خبر 70 میلیون نفر را شاد کرد، حتی به لحاظ مالی هم هزینههای درمان اگر چه زیاد بود، اما حتی یک دهم آن چیزی نبود که این گل میتواند برایش به لحاظ معنوی و حتی مالی سودآور باشد.
مبعلی، ایمان مبعلی برنده معامله با خدا بود و باید پرسید، کیست که با خدا معامله کند و نتیجه نگیرد؟؟؟؟؟؟؟؟