0

دانه ی کوچولو

 
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

دانه ی کوچولو
چهارشنبه 17 آبان 1396  2:16 PM

داستان هایی کوتاه اما خواندنی

 

پیرزن مهربون با یک کیسه گندم و یک گاو گنده به طرف آسیاب بادی  می رفت و برای گاوش شعر می خواند.

سر کیسه به کنار جاده گیر کرد  و کمی پاره شد. یک دانه گندم از داخل کیسه بیرون افتاد.

تا روی زمین گلی افتاد پای گاو گنده روی دانه رفت. و هلش داد توی زمین.

چند روزی زیر زمین و توی تاریکی بود. حوصله اش سر رفته بود که باران شروع به باریدن کرد و دانه یواش یواش خیس شد.

بعد از چند روز جوانه زد و سرش را از خاک بیرون آورد. نور خورشید را که دید خیلی خوش حال شد و رویش را به طرف او برگرداند. با نور خورشید و آب باران کم کم رشد کرد و بزگ شد و تبدیل به یک درخت بزرگ شد..

حالا هر روز که پیرزن به طرف آسیاب می رود زیر سایه درخت می نشیند و نفسی تازه می کند و از میوه ای درخت می خورد و خدار ر ا شکر می کند.

 

تشکرات از این پست
zahra_53
دسترسی سریع به انجمن ها