پاسخ به:زنگ انشا(امتیاز ویژه)
سه شنبه 4 مهر 1396 12:38 PM
موضوع انشا:
تابستان خود را چگونه گذراندید؟
ما همیشه در اول تابستان تصمیم میگیریم کاری کنیم کارستان تا وقتی بابایمان در آخر شهریور ازمان پرسید چه گلی به سرش زده ایم در این تابستان، گلبارانش کنیم اما یکسری مسائل مانع میشود.
دیشب که یک سوسک از روی پای ما رد شد و جیغ زدیم و بابایمان با عصبانیت گفت که "باباش از ماره ترس ندرا اووخ بچه اش از سوسکه مترسه" فهمیدیم هنوز با اینهمه کلاس رفتن هنوز چیزی بارمان نیست و او شروع کرد به گفتن خاطره از زمانیکه هم قد مابوده و میرفته اند در بغنو قال مونج واشور میکرده اند و روه پرباد برمی گشته اند خانه و حالا من باید خجالت بکشم که به این سن از سوسکی میترسم!
من دلم میخواهد مثل بابا وقتی هم قد من بوده شجاع باشم ولی اینجا کلاسی که شجاعت مونج واشور کردن به آدم بدهد ندارد؛ مدرسه ای هم که شجاعت و شهامت یادمان بدهد ندارد. اینجا خیلی کلاس های دیگر هم ندارد همانهایی که دارد هم البته... بگذریم ولی جای خالی این کلاس ها بیشتر از بقیه به چشم میخورد.
بعدش میرفته اند در "حوض باغا" غوطه میخورده اند و درد مونج ها سبک میشده و یک کیف اساسی میکرده اند که نگو: ولی ما امروزه اصلا نمیدانیم کیف اساسی در بجستان چطوری است؟!
حوض هم نداریم که برویم تویش غوطه بخوریم و ملتفت بشویم؛ و تازه توی همان بغنو یک بازی داشته اند بنام "عراده بازی" و طبق گفته های بابا، قدرت تمرکز و زور و بازویشان با کمک آن بالا میرفته ولی ما زوار استخوان هایمان از همین بچگی در رفته است از بس هیچکس نیست باما بیاید برویم بازی و هی سرمان را با دسته های بازی سرگرم میکنند و انگار ما نمیفهمیم حوصله تان نمیشود باما بیایید برویم چهاردور اسکیت بازی که اینهمه پول گوشه ی کمد خاک نخورد.
از خاطرات بابا تا اینجا اینقدر فهمیده ام که بچگی مان و چار روز دیگر جوانی مان در موتور سواری از میدان ولی عصر به فلکه ی فرمانداری تلف میشود و میریزد کف خیابان امام خمینی و ملت آنرا بیخیال لگد میکنند میروند ، و انگار نه انگار امید همه به ما دبستانی هاست.
البته بابا اشاره میکند که فکر نکنم بغنو همه اش خوش گذرانی بوده است وشمارا هم به غلط بیاندازم آنها از وقتی هم قد ما بوده اند میرفته اند کار میکرده اند و عرق میریخته اند "عالف درو" و "پیاز اِنچنی" و اُو بردن را از وقتی نصف ما بوده اند انجام میداده اند و ما برویم از قدمان خجالت بکشیم که نه مثل بچگی های بابایمان شجاع و کاری و قوی هستیم نه مثل پسرعموی تهرانی مان یک دنگی مینوازیم که دل آدم خوب بشود.
اینطور که پیش میرود بچه های سی سال قبل از ماجلوترهستند، یک بغنو و اقذر چیز!
اینطور به نظر میرسد مشکل ما به دو کلمه ی نسبتا ثقیل ختم میشود که بشرح زیر خدمت تان عرض میکنم:
پیش از آن لازم به ذکر است این مقایسه بین وضع ما و بابایمان بوده و در مورد وضعیت خواهرمان هیچ نظری نداریم اما توصیه میکنیم که اگر قصد چنین مقایسه ای دارد از عصرحجر شروع کند که اقلا حاصل مقایسه ی لباس برگ انجیری و پیراهن صورتی گل گلی نتیجه ی امیدبخشی بدست بدهد.
بله عرض میکردم دوکلمه ی نسبتا ثقیل: جبرجغرافیا وجبر زمان!
جبر جغرافیا یعنی مثل پسرعمو و دخترخاله و پسرعمه هایمان در شهرهای بزرگ زندگی نمیکنیم و از کتابفروشی و استخر و سینما و شهر بازی و پارک بانوان و پیست اسکیت بی بهره ایم و... فقط حسرت نداشتنش را داریم.
جبر زمان هم بسیار واضح است ماچندین نسل دیر بدنیا آمده ایم و بلطف همین جبر امروزمان کم امکانات تر از دیروزمان است .
ما با تکیه بر همت مسئولان، به تک تک رفقایمان پیامک زدیم که بیایند همراه باباهایمان برویم و بغنو را بسازیم و خودمان یک گلی به سرمان بزنیم لااقل باشد که دموکراسی کروواسی بروکرواسی و همه ی کراسی های اداری را مسئولان همت کرده و جلوی پایمان نگذارند.
خدایا چنان کن سرانجام کار تو خوشنود باشی و ما رستگار