داستانهایی از علامه مجلسی (ره)
دوشنبه 30 مرداد 1396 11:36 AM
-
- داستانهایی از علامه مجلسی (ره)
- ریشه اندیشه:
اهل خراسان بود و مشهور به آخوند خراسانی. دلش را درکربلا جاگذاشته بود و برمیگشت. خسته بود.خوابید …
وارد خانهای شد که پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) و امامان (علیهمالسلام) به ترتیب درآنجا نشسته بودند. بعد از امام زمان (عجلاللهتعالیفرجه) جایی برای آخوند
بازکردند. رفت و نشست. کسی وارد شد. ملا محمدتقی مجلسی بود، دوست آخوند. گلاب در دست داشت، به همه تعارف کرد، به آخوند هم.
ملا محمدتقی رفت و با بچهای قنداقی برگشت. رو به پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) گفت:«برای این طفل دعا بفرمایید که خداوند، او را مروج دین کند».
پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) کودک را درآغوش گرفت و دعا کرد. علی (علیهالسلام) نیز همینطور … نوبت به امام زمان (عجلاللهتعالیفرجه) رسید. او نیز همینکار
را کرد و کودک را به آخوند داد و دعا کرد. آخوند هم برای کودک دعا کرد.
بیدار شد، تصمیمگرفت قبل از خراسان، به دیدار محمدتقی برود. به اصفهان رفت. محمدتقی، برایش گلاب آورد و بعد کودکی را به آغوش او داد و گفت: «فرزندم امروز به
دنیا آمده، برایش دعا کن تا از مروجین دین باشد».
آخوند، متعجب شد. کودک را درآغوش گرفت. بویید و بوسید و دعا کرد.
نام کودک را گذاشتند: محمدباقر.
ملا مقصود علی، جدّ محمدباقر، در مجالس مذهبی شاه طهماسب صفوی دعوت میشد و شعر میگفت. به این دلیل شهرتش شده بود، مجلسی … و محمدباقر شد: محمدباقر مجلسی.
اصفهان نگین فیروزه ای جهان