پاسخ به:جانبازان شیمیایی > خاطرات
سه شنبه 21 دی 1389 9:05 AM
نويسنده: جانباز شيميايي حسن گلچين
صداي سرفههاي خشك و طولاني اش تا سر خيابان ميرسيد.
گويا ميخواست تمام روده و معدهاش را بيرون بريزد. صدا از منزل همسايه بود.پيرزن، دو دستش را روي گوش ها فشرد. نتوانست تحمل كند. حالش براي چندمين بار، به هم ميخورد.به طرف دستشويي دويد. وقتي كه برگشت هنوز رنگ صورتش پريده بود.
دستهايش ميلرزيد. روي مبل رو به روي شوهرش نشست. پيرمرد تلفني با كسي صحبت ميكرد. عصباني بود. گوشي را روي تلفن كوبيد. عصايش را برداشت. چند بار طول اتاق را تند و بيهدف رفت و برگشت.
نيست! نيست! دلال بي همه چيز، معلوم نيست كدام گوري رفته؟! ... خبر مرگش بياد!... قرار بود تا شب خبر بده!...
پيرزن مجلهاي را كه در دست داشت، روي مبل پرت كرد. بلند شد و در حال رفتن به آشپزخانه گفت: «اين قدر جوش نزن نصرت خان! فشارت بالاست. قلبت ناراحته...»
نصرت خان با غيظ همسرش را نگاه كرد. عصايش را به زمين كوبيد.امشب هم صبر ميكردي، دندان رو جگر ميگذاشتي، دنيا خراب ميشد؟!...
سه شبه نخوابيديم. امشبم روش. دنيا به آخر ميرسيد! اگر فردا آمدند كَت بسته بردنمان چي؟ كي ميخواهد جلويشان بايستد من يا تو...
صداي بريده بريده سرفه ميآمد. چند عق بلند هم دنبالش. پيرمرد خودش را روي مبل رها كرد و سرش را ميان دستها فشرد.
زن از توي آشپزخانه بلند گفت: «چي غرغر ميكني.نصرت خان! صداي سرفههايش، مثل پتك مرتب توي سرم ميكوبد. عقهايش، حالم را بهم زده... گناه كرديم كه همسايه يك آدم مريض شديم... ما هم آدميم، سه شب است، كه نه درست خوابيديم و نه درست، خورديم... بگير داروهايت را بخور».
پيرمرد تمام قرص ها را درون دهان ريخت و ليوان آب را يك جرعه سركشيد. آدم مريض چيه خانوم، اين جوانك دولتيه! توي جنگ مريض شده.«شيميايي گرفته». امشب گزارش بده، فردا يك كرور آدم ميريزند اينجا.
زن به طرف پنجره رفت و از لاي پرده آويز، بيرون را تماشا كرد. دانههاي درشت برق با كرشمه، در زير نوري كه از پنجره همسايه توي حياط ريخته بود، گاه تند و گاه آهسته، به زمين ميرسيدند. صداي گنگ جغدي، از لابه لاي درختهاي كاج، در فضا ميپيچيد. صداي بلند سرفه، هنوز ادامه داشت. سايه كسي كه مرتب از مقابل پنجره ميگذشت، ديده ميشد.
زن زير لب غريد: از پا نيفتادي!؟... سرت را از آهن ساختند يا توي گوشهايت پنبه فرو كردي!؟».
برف، درختها و همه بوتههاي گل را، سفيد پوش كرده بود. نصرت خان نوك عصايش را به زمين كوبيد و داد زد: اقدس! بيچارهام كردي!...
آخر عمري بايد بروم حبس،بپوسم. همين را ميخواهي...، يك امشب هم دندان روي جگر ميگذاشتي، خانه را ميفروختيم و همه چيز تمام ميشد. ميرفتيم جايي كه همسايههايش آدم هاي با كلاس و با شخصيت باشند، به همديگر احترام بگذارند. حقوق همديگر را رعايت كنند. نه مثل اينجا...
اقدس برگشت و گفت: «دست خودم نبود. سرم اين چند شبي شده سندان آهنگرها. مجبور شدم نصرت خان، مجبور شدم. ميفهمي؟!
نصرت خان سرش را با غيظ تكان داد و گفت: «مجبور شدم! فردا توي زندان ميفهمم. بعد از رفتن تو، چند بار آدمهاي دولتي آمدند منزل اين جوانك عليل. خيال ميكني فقط آمدند، حال و احوالش را بپرسند!؟ نخير خانوم! نخير! حتماً زنگ زده و شكايت كرده».
پيرمرد كلمه «شكايت كرده» را بلند كشيد.
اقدس رو به روي شوهرش نشست. لبهايش ميلرزيدند: «چي ميگويي مرد!؟ ... مگر من چي گفتم؟! فحش دادم، نه! بد گفتم نه!... فقط گفتم: ما خواب و خوراك نداريم. به خاطر سرفهها و استفراغ شوهرتان. اين شكايت داره ؟!
زنش كه چيزي نگفت. صورتش قرمز شد و عذرخواهي كرد و گفت: «به خدا شرمندهايم. شوهرم بعد از يكسال، دلش براي بچههايش تنگ شده، از بيمارستان، براي چند شب آمد خانه. تا موقع سال تحويل كنار بچههايش باشد. به بزرگي خودتان ببخشيد. چند روز ديگر، به بيمارستان برميگردد».
اقدس حرفش را با ادا و اطوار تمام كرد. نصرت خان چانهاش را روي عصا گذاشت و آهسته و با تاسف گفت: «چند روز ديگر! چند روز ديگر! خدايا! ما بايد چند شب ديگر هم همين مصيبت را داشته باشيم.اين دلال بي همه چيز؛ خبر مرگش نيامد. بي پدر، قرار بود تا شب، تكليف ما را روشن كند. معلوم نيست كدام جهنمي رفته؟!».
اقدس دستها را ستون كرد و بلند شد. گفت: «انگار تنها آقا آدمه و دل داره! بچههاي ما هم سالهاست كه توي ديار غربت هستند. پس بايد هر روز، شال و قبا كنيم و برويم ديدنشان... كه مثلاً : دل ما تنگ شده!... بيا برو بخواب نصرت خان! ديشب فقط پنج ساعت خوابيدي».
نصرت خان عصايش را به مبل تكيه داد و خودش را روي آن رها كرد.چلچراغ بزرگي كه بالاي سرش با لامپهاي روشنش، خودنمايي ميكرد، نظرش را به سوي خود جلب كرد. آرام مثل اين كه با خودش حرف ميزند، گفت: «صدبار؛ هزار بار گفتم: زن، بيا اين چهار تيكه اسباب و اثاثيه را بفروشيم و از اين خراب شده، خودمان را خلاص كنيم و برويم. بالاخره پيش يكي از بچهها، ميمانيم و زندگي كنيم. هي گفتي: دلم طاقت غربت را نداره! همه فاميل، آشنايان اينجا هستند! خوب هستند! چه كاري براي تو انجام ميدهند. فقط موقع مهماني ها سر و كلهشان با دك و پوز آن چناني، پيدا ميشود. همين!»
اقدس از توي آشپزخانه بلند گفت: «اينجا وطن ما هم هست. اجداد ما توي همين آب و خاك به دنيا آمدند و دفن شدند».
آره جون عمهات! الان كه خاكش، گوشت قربونيه و هر كي، براي به دست آوردن تيكهاي از آن، خوابهاي طلايي ميبيند. ما هم از خوابيدن و خوردن در اين آب و خاك اجدادي محروميم؟!... حالا، خدا فردا را بخير بگذراند.صداي زنگ در ميآمد. خيال كرد: خواب ميبيند. دوبار، سه بار، از خواب پريد. تو رختخواب نشست. با پشت دست، چشمهايش را ماليد. باز هم زنگ زدند. لحاف را كنار زد. خيلي تند از تخت پايين آمد. بند لباس راحتي منزل را محكم كرد. عصايش را از كنار تختخواب برداشت. پالتوي پشمي را، از جالباسي بيرون كشيد و در حين رفتن، روي شانهاش انداخت. كلاه پشمي را هم بر سر گذاشت. زير لب غريد: «صبح اول وقت، خواب ديدن خروسهاي بي محل!».
اقدس هم بلند شده بود و داشت چشمهايش را ميماليد. به ساعت ديواري سرسرا نگاه كرد. هشت و ده دقيقه بود.
در خروجي را كه باز كرد، سرما به داخل هجوم آورد. نور چراغ چرخان خودرويي، بر روي ديوار ساختمانهاي اطراف، رنگ قرمز ميپاشيد. سرما در تمام رگ و پياش دويد. چهار ستون بدنش آرام لرزيد. با صداي خفهاي گفت: «اقدس بيا آشي را كه پختي، تماشا كن! نگفتم: اين جوانك عليل شكايت ميكند... بيا ببين چطوري شوهرت را دم تيغ فرستادي!»
اقدس به سرسرا دويد. سرما زير لباسهاي خوابش نفوذ كرد. دستها را در بغل محكم فشرد.
چي ميگي اول صبحي پير مرد!؟ سرش را از در سرسرا در آورد و بيرون را تماشا كرد. چراغ چرخان مرتب ميچرخيد. دست و پاي پيرزن لرزيدند.
اِواه! خدا مرگم بده! من كه كاري نكردم، عجب آدمهاي هستند! عجب غلطي كردم!
نصرت خان در حال رفتن بلند گفت: «اين غلط كردنها، ديگر فايدهاي ندارد. سرمن را كه خوردي، نوش جانت! پيرزن خرفت و حراف!».
بگذار خودم بروم و بگويم: من كردم، هرچه كردم! هر بلايي ميخواهند، سرمن بياورند.
لازم نكرده! عاقبت نيش زبانت در تن من فرو رفت.
آهسته و با احيتاط از لابلاي بوتهها گل و از زير درختهايي كه زير برف، كمر خم كرده بودند، رد شد. چند گنجشك شلوغ و شنگول، در ميان شاخههاي پر برف جست و خيز ميكردند و آوايشان،خانه را پر كرده بود.پيرمرد توجهي نكرد. دوباره زنگ زدند. بلند گفت: «خيلي خب! چند لحظه تحمل بفرماييد. سر كه نياورديد اول صبحي؟!».
كليد انداخت و قفل در را باز كرد. آهسته زير لب چيزي شبيه دعا گفت و در را باز كرد.
نوجواني 9ـ 8 ساله با «يك دسته گل»، در حالي كه زير برف، آرام ميلرزيد، در قاب نگاهش بود. چند لحظه خيره خيره به او نگاه كرد.
پسرك با هر نفس كشيدن، تودهاي كوچك ابر، از دهان بيرون ميداد. پيرمرد مات و مبهوت با زحمت پرسيد: «بفرماييد! كاري داشتيد؟!»
پسرك دسته گل را به طرف او دراز كرد و آهسته گفت: «آقا! اين دسته گل را بابام داده».
و اشاره به آمبولانسي كه كنار خيابان ايستاده بود،كرد.
بابا داخل آمبولانسه! داره ميره بيمارستان. گفت به شما بگم: از بابت چند شبي كه مزاحم شده، معذرت ميخواد.
گفته تا كاملا خوب نشده،به خونه برنميگرده!؟
چشمهاي پسرك پراشك شده بود. نصرت خان نگاهی به آمبولانس كرد.
چراغ گردان بالاي سقفش ميچرخيد. چهره كسي را كه ماسک اكسيژن جلوي صورتش بود،از پشت شيشه آمبولانس نمايان شد كه براي نصرت خان، دست تكان ميداد.
نصرت خان، هاج و واج به او زل زده بود. بياختيار دستش را بالا آورد و به تكان دست پشت شيشه جواب داد.
آمبولانس آرام حركت كرد و در پيچ خيابان، دور شد. نصرت خان وقتي به خود آمد، متوجه شد پسرك هم رفته است.
اقدس از داخل سرسرا بلند صدا زد: «نصرت خان! تلفن كارت داره. از بنگاه معاملاتي سر خيابان گمانم براي خانه مشتري پيدا كرده...»
نصرت خان دسته گل را به سينه فشرد و اشكهايش را كه بياختيار دور چشمش حلقه زده بودند،با دل انگشت زدود. برگشت و بلند گفت: «به آن دلال بگو: ما خانه را نميفروشيم! كسي را هم اينجا نفرستد!»