0

زلال سخاوت

 
nazaninfatemeh
nazaninfatemeh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1389 
تعداد پست ها : 81124
محل سکونت : تهران

زلال سخاوت
شنبه 20 خرداد 1396  4:47 PM

مرتضى عبدالوهّابى
 
نیم نگاهی به گوشه ای از سخاوت امام حسن مجتبی علیه السلام

خورشيد خسته از حضورى طاقت‏ فرسا، پشت تپّه‏ هاى شنى افق ناپديد شد. كاروان از حركت باز ايستاد. صداى يكنواخت زنگ شتران قطع شد. پشت سر، كوير بود و پيش رو واحه‏ اى با درختان خرما و بركه ‏اى كوچك. ستاره‏ ها تك تك در آسمان ظاهر شدند. كاروانيان كنار بركه وضو گرفتند. شتران با ولع آب مى ‏نوشيدند. كسى اذان گفت. بعد از نماز آتشى برافروخته شد و حلقه‏ اى انسانى بر گرد آن شكل گرفت. شام مختصرى خوردند. مسافران اهل كوفه و عازم زيارت خانه خدا بودند. در ميان جمع، مردى خوش صورت و گشاده ‏رو بود. كاروان سالار پير به او اشاره ‏اى كرد و گفت:

ـ سيّد حِمْيَرى! شعرى برايمان بخوان.

سيّد حميرى نگاهى به جمع مشتاق انداخت و گفت:

ـ آخرين شعرم را در مدح كريم اهل‏بيت عليهم ‏السلام سروده‏ ام. آن را برايتان مى ‏خوانم...

شعر كه تمام شد؛ صداى احسنت از هر سو بلند شد. كسى در آن ميانه گفت:

ـ از بنى اميه نمى ‏ترسى كه اين چنين حسن بن على عليه‏ السلام را مدح مى ‏كنى؟

ـ چرا بترسم؟ سال‏هاست چوبه دار خويش بر دوش دارم. تا زنده ‏ام به كورى چشم باطل از حق خواهم گفت. چرا مدح نكنم كسى را كه تولدم به بركت دعاى او بوده است!

جمعيت با شگفتى به سيّد حميرى خيره شدند.

ـ پدر و مادرم در يكى از منزل‏هاى بين مدينه و مكه زندگى مى ‏كردند. پدرم در تهيه گياهان دارويى دستى داشت. به صحرا مى ‏رفت. برگ گياهان را جمع مى‏ كرد و با آنها دارو درست مى‏ كرد. از قبايل اطراف مريض‏ها را پيش او مى ‏آوردند. مادرم باردار بود. پدرم آرزو داشت پسردار شود. روزى به بيابان رفت و عصاره گياهى را گرفت و با آن روغنى درست كرد كه براى درمان ورم پا سودمند بود. در بازگشت متوجه شد كاروانى نزديك آنجا توقّف كرده. هنوز ظرف گلى حاوى روغن دستش بود كه غلام سياهى از كاروان جدا و به او نزديك شد. غلام گفت:

ـ اى مرد! مولايم مرا فرستاده تا روغنى را كه امروز مخصوص ورم پا درست كرده ‏اى؛ از تو بخرم!

ـ مولاى تو كيست؟ از كجا خبر دارد من چنين دارويى ساخته ‏ام؟

ـ من غلام حسن بن على عليهماالسلام هستم.

ـ فرزند رسول خدا صلى‏ الله ‏عليه ‏و ‏آله در اين كاروان است؟

ـ بله.

پدرم به سمت كاروان دويد. آن قدر عجله داشت كه نزديك بود زمين بخورد و دارو از دستش بريزد. نزد امام رفت. از شدت خوشحالى و هيجان نمى ‏توانست صحبت كند.

ـ آقا جان! پدر و مادرم فداى شما، بفرماييد اين هم روغن.

ـ ممنون! تا به حال چندين سفر فاصله مدينه تا مكه را پياده طى كرده ‏ام. اما اين بار پايم ورم كرد و ترك برداشت. راستى پول دارو را گرفتى؟

ـ من پولى نمى‏ خواهم؛ در عوض حاجتى از شما دارم!

ـ حاجتت را بگو.

ـ همسرم باردار است. از خدا بخواهيد و دعا كنيد پسرى به ما بدهد.

ـ به خانه ‏ات بازگرد؛ هم اكنون پسرت به دنيا آمد. او از شيعيان ما خواهد بود.

پدرم به خانه بازگشت. مادرم وضع حمل كرده بود و من به دنيا آمده بودم.

* * * * * * * * * *

جوانى از بين جمع گفت:

ـ سيّد حميرى! من نيز خاطره ‏اى شنيدنى از امام حسن عليه‏ السلام دارم. اين خاطره به پدربزرگ و مادربزرگم مربوط مى ‏شود. آنها صحرانشين بودند و در خيمه‏ اى كوچك زندگى مى ‏كردند. روزى پدربزرگم براى جمع ‏آورى هيزم به صحرا مى‏ رود و مادر بزرگم در خيمه بوده. كاروان‏هايى كه از مدينه به مكه مى‏ رفتند، از آن منطقه مى‏ گذشتند. سه مرد شترسوار مقابل خيمه توقف مى‏ كنند. آنها گرسنه و تشنه بودند. آب طلب مى‏ كنند. مادربزرگم به تنها گوسفندشان كه بيرون خيمه بوده، اشاره مى ‏كند و مى‏ گويد:

ـ گوسفند را بدوشيد. شيرش را با آب بياميزيد و بياشاميد.

مهمان‏ها كه شير را مى‏ نوشند، مادربزرگم ادامه مى‏ دهد:

ـ حتماً گرسنه هم هستيد. مهمان حبيب خداست. گوسفند را بكشيد!

يكى از آن سه نفر گوسفند را ذبح مى‏ كند. مقدارى از گوشت آن را كباب مى ‏كنند و مى‏ خورند. موقع رفتن مى‏ گويند:

ـ مادر! ما از بزرگان قريشيم. به حج مى‏ رويم. اگر گذرت به مدينه افتاد؛ نزد ما بيا تا محبت تو را جبران كنيم.

ساعتى بعد، پدربزرگم با پشته هيزم برمى‏ گردد؛ جاى خالى گوسفند را مى ‏بيند. مادربزرگم مى ‏گويد:

ـ آن را براى سه مهمان ذبح كردم. از قريش بودند.

ـ واى بر تو! تنها گوسفند مرا براى افراد ناشناس مى ‏كشى، آن وقت مى ‏گويى از قريش بودند!

مدتى بعد آنها در نهايت تنگدستى به مدينه مى ‏روند. در بازار مدينه مردى به آنها نزديك مى ‏شود. به مادربزرگم سلام مى‏ كند و مى‏ گويد:

ـ مادر! مرا مى ‏شناسى؟

او يكى از همان سه مسافر بود.

ـ بله كه مى‏ شناسم!

مرد آن دو را به خانه مى ‏برد. او حسن بن على عليهماالسلام بود. هزار گوسفند و هزار دينار به مادربزرگم مى ‏دهد. بعد آنها را روانه خانه برادرش حسين بن على عليهماالسلام مى ‏كند. مادربزرگم با ديدن حسين عليه‏السلام زير لب مى ‏گويد:

ـ خداوندا، من ميزبانِ فرزندان رسول خدا صلى ‏الله ‏عليه ‏و ‏آله بوده ‏ام!

آنجا نيز هزار گوسفند و هزار دينار دريافت مى‏ كنند. آنگاه حسين بن على عليهماالسلام آنها را به خانه پسر عمويش عبدالله بن جعفر راهنمايى مى ‏كند. مادربزرگم با ديدن عبدالله به پدربزرگم اشاره مى‏ كند:

ـ اين همان مردى است كه تنها گوسفند تو را ذبح كرد!

عبدالله نيز چون عموزاده‏ هايش به آنها هزار گوسفند و هزار دينار مى ‏بخشد. پدر بزرگ و مادربزرگم با سه هزار گوسفند از مدينه خارج مى‏ شوند. چوپانى را به كار مى ‏گيرند. بعدها راهى عراق مى‏ شوند و در كوفه اقامت مى‏ كنند.

* * * * * * * * * *

جوان سكوت كرد. نيمه شب نزديك بود. اما خواب به چشم هيچ كس نيامده بود. حال نوبت كاروان سالار پير بود كه زبان به سخن بگشايد.

ـ كرامتى شگفت از مولايمان امام حسن عليه ‏السلام در خاطر دارم كه بى ‏واسطه از زبان پدرم شنيده‏ ام. او از فرزندان زبير بن عوام بود. خدايش رحمت كند. اين ماجرا نيز بين راه مدينه و مكه اتفاق افتاده است.

پدرم در منزلگاهى زير نخل خشكيده ‏اى دراز كشيده بود. كاروانى از مدينه آنجا توقف كرد. بزرگ كاروان به سمت درخت رفت. پدرم برخاست. او را شناخت. حسن بن على عليهماالسلام بود. سلام و عليك كردند. امام پرسيد:

ـ چرا زير اين نخل خشكيده خوابيده ‏اى؛ مگر اين اطراف، درخت سبزى نيست؟

ـ آقا جان! درخت‏ها از بى ‏آبى خشك شده‏ اند!

امام به درخت اشاره كرد و فرمود:

ـ دوست دارى خرماى تازه بخورى و زير سايه استراحت كنى؟

ـ خرما و سايه كدام درخت؟

ـ همين درخت!

ـ يابن رسول‏ الله، اين درخت كه خشك است!

ـ ان شاءالله سبز خواهد شد!

امام زير درخت ايستاد و دست‏ها را رو به آسمان گرفت و گفت:

ـ اى خداى بى همتا كه درخت خشك را براى حضرت مريم عليهاالسلام سبز و بارور كردى و به او خرماى تازه و خوش طعم مرحمت كردى! اين نخل خشكيده را هم بارور فرما!

ناگاه درخت سبز شد و به بار نشست. همه از خرماى آن خوردند و زير سايه ‏اش به استراحت پرداختند.

* * * * * * * * * *

كاروانسالار پير سكوت كرد. همه محو سخنان او شده بودند. چند تكه چوب بزرگ برداشت، روى شعله‏ هاى آتش انداخت و گفت:

ـ حال ديگر بخوابيد. سحر حركت مى‏ كنيم. دو منزل بيشتر تا مدينه نمانده است.

همه كنار آتش به خواب رفتند. تنها سيّد حميرى بيدار مانده بود و در انديشه سرودن شعرى تازه، به آسمان پر ستاره كوير چشم دوخته بود. 
 

 

 

 

منابع: 

-------------------------------
۱. اصول كافى، ج ۱، ص ۴۶۳. 
۲. الخرائج و الجرائح، قطب راوندى، ج۱، ص ۲۳۹. 
۳. بحارالانوار، ج ۴۳، ص ۳۲۴. 
۴. صلح الحسن(ع)، شيخ راضى آل ياسين، ص ۴۳. 
۵. كرامات و مقامات عرفانى امام حسن مجتبى(ع)، سيد على حسينى، نبوغ، قم.

منبع: مجله كوثر، شماره ۵۵

از همه دل بریده ام،دلم اسیر یک نگاست،تمام آرزوی من زیارت امام رضـــــــــاست

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها