0

آشنايي با امام هشتم

 
bluestar
bluestar
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1387 
تعداد پست ها : 558
محل سکونت : تهران

پاسخ به:آشنايي با امام هشتم
جمعه 16 اسفند 1387  3:28 PM

نمونه اى از فضايل امام رضا (ع )
(( غفارى )) مى گويد: مردى از دودمان (( ابورافع )) آزاد كرده رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) كه نام او را (( فلان )) مى گفتند، مبلغى پول از من طلب داشت و آن را از من مى خواست و اصرار مى كرد كه طلبش را بپردازم (ولى من پول نداشتم تا قرضم را ادا كنم ) (166) نماز صبح را در مسجد رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) در مدينه خواندم ، سپس حركت كردم كه به حضور حضرت رضا (عليه السلام ) كه در آن وقت در (( عُرَيض )) (يك فرسخى مدينه ) تشريف داشت ، بروم ، همينكه نزديك درِ خانه آن حضرت رسيدم ديدم او سوار بر الاغى است و پيراهن و ردايى پوشيده است (و مى خواهد به جايى برود) تا او را ديدم ، شرمگين شدم (كه حاجتم را بگويم ).
وقتى آن حضرت به من رسيد، ايستاد و به من نگاه كرد و من بر او سلام كردم با توجّه به اينكه ماه رمضان بود (و من روزه بودم ) به حضرت (عليه السلام ) عرض كردم : دوست شما
(( فلان ))
مبلغى از من طلب دارد به خدا مرا رسوا كرده (و من مالى ندارم كه طلب او را بپردازم ).
غفارى مى گويد: من پيش خود فكر مى كردم كه امام رضا (عليه السلام ) به
(( فلان ))
دستور دهد كه (فعلاً) طلب خود را از من مطالبه نكند، با توجّه به اينكه به امام (عليه السلام ) نگفتم كه او چقدر از من طلبكار است و از چيز ديگر نيز نامى نبردم .
امام رضا (عليه السلام ) (كه عازم جايى بود) به من فرمود بنشين (و در خانه باش ) تا بازگردم . من در آنجا ماندم تا مغرب شد و نماز مغرب را خواندم و چون روزه بودم ، سينه ام تنگ شد مى خواستم به خانه ام بازگردم ، ناگهان ديدم امام رضا (عليه السلام ) آمد و عدّه اى از مردم در اطرافش بودند و درخواست كمك از آن بزرگوار مى كردند و آن حضرت به آنان كمك مى كرد، سپس وارد خانه شد، پس از اندكى از خانه بيرون آمد و مرا طلبيد، برخاستم و با آن حضرت وارد خانه شديم ، او نشست و من نيز در كنارش نشستم و من از
(( ابن مسيّب )) (رئيس مدينه ) سخن به ميان آوردم و بسيار مى شد كه من درباره ابن مسيّب نزد آن حضرت سخن مى گفتم ، وقتى كه سخنم تمام شد، فرمود: (( به گمانم هنوز افطار نكرده اى ؟ ))
.
عرض كردم : آرى افطار نكرده ام . غذايى طلبيد و جلو من گذارد و به غلامش دستور داد كه با هم آن غذا را بخوريم ، من و آن غلام از آن غذا خورديم ، وقتى كه دست از غذا كشيديم ، فرمود:
(( تشك را بلند كن و آنچه در زير آن است براى خود بردار ))
.
تشك را بلند كردم و دينارهايى ديدم ، آنها را برداشتم و در آستين خود گذاردم (يعنى در جيب آستينم نهادم ) سپس امام رضا (عليه السلام ) به چهار نفر از غلامان خود دستور داد كه همراه من باشند تا مرا به خانه ام برسانند.
به امام رضا (عليه السلام ) عرض كردم : فدايت گردم ! قراولان
(( ابن مسيب ))
(امير مدينه ) در راه هستند و من دوست ندارم آنان مرا با غلامان شما بنگرند.
فرمود:
(( راست گفتى ، خدا تو را به راه راست هدايت كند )) ، به غلامان فرمود: (( همراه من بيايند و هركجا كه من خواستم ، برگردند )) غلامان همراه من آمدند، وقتى كه نزديك خانه ام رسيدم و اطمينان يافتم ، آنان را برگرداندم ، سپس به خانه ام رفتم (شب بود) چراغ خواستم ، چراغ آوردند به دينارها نگاه كردم ، ديدم 48 دينار است و آن مرد طلبكار، 28 دينار از من طلب داشت ودر ميان آن دينارها، يك دينار بود كه مى درخشيد، آن را نزديك نور چراغ بردم ديدم روى آن با خط روشن نوشته است : (( آن مرد، 28 دينار از تو طلب دارد، بقيه دينارها مال خودت باشد ))
.
سوگند به خدا! خودم نمى دانستم (و فراموش كرده بودم ) كه او چقدر از من طلب دارد. روايات در اين راستا بسيار است كه شرح و نقل آنها در اين كتاب كه بنايش بر اختصار است به طول مى انجامد.
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها