0

صدزن صد داستان

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:صدزن صد داستان
جمعه 18 فروردین 1396  2:19 PM

مرحوم عراقی در دارالسلام از یکی از صلحا و خوبان حکایت والده خود را که اهل آمل مازندران بود و شوق بسیار زیادی برای تشریف به خدمت امام زمان (ع) داشته نقل می کند:  بسیار شوق تشرف به محضر مقدس حضرت بقیة الله ارواحنا فداء را داشتم، مطالبی داشتم که دلم می خواست از وجود مقدس بخواهم، عصر پنجشنبه به زیارت اهل قبور به مکانی که در آمل، مصلی نام داشت رفته و بالای قبر برادرم نشستم و بسیار گریستم که ضعف بر من غلبه کرد و عالم به نظرم تاریک شد، برخاستم متوجه زیارت امامزاده جلیل القدر امامزاده ابراهیم (ع) شدم.  ناگهان در اثناء راه در کنار رودخانه انواری به رنگهای مختلف مشاهده کردم که موج مانند صعود و نزول می آیند، قدی پیش رفتم دیگر آن نور را ندیدم ولی مردی را دیدم که آنجا نماز می خواند و در حال سجده است، با خود گفتم باید این مرد یکی از بزرگان دین باشد و بایستی او را بشناسم. پیش رفتم و ایستادم تا آنکه از نماز فارغ گردید، سلام عرض نمودم جواب فرمود. گفتم: شما کیستید؟ توجهی به من نفرمود، اصرار کردم، فرمود: چکار داری به تو که دخلی ندارد، من غریبم.  او را بعد از آنکه قسم دادم و به معصومین (ع) رسید فرمود که: من عبدالحمیدم.  عرض کردم: برای چکار اینجا تشریف آوردید؟  فرمود: برای زیارت خضر آمده ام.  عرض نمودم. خضر کجاست؟  فرمود: قبرش آنجا است و اشاره به سمت بقعه ای فرمود که نزدیک آنجا بود و معروف به قدمگاه خضر نبی است که شبهای چهار شنبه شمع زیادی آنجا روشن می نمایند.  عرض کردم: می گویند هنوز خضر زنده است.  فرمود: این خضر نه آن خضر است بلکه این خضر پسر عموی ما است و امامزاده است.  با خود فکر کردم که این کرد بزرگی است و غریب خوبی است، او را راضی کرده به خانه برده تا مهمان ما باشد، دیدم از جای برخاست که تشریف ببرد و زیر لب دعائی می خواند، گویا به من الهام شد که او حضرت حجت ارواحنا فدا می باشد و چون می دانستم آن حضرت در گونه مبارک خالی دارد و دندان پیش گشاده است، برای امتحان و تصدیق این گمان به صورت انورش نظر کردم، دیدم دست راست را جلوی صورت قرار داده بود، عرض کردم: نشانه ای از شما می خواهم.  بلافاصله دست مبارک را کنار برده و تبسم فرمودند هر دو علامت را آنچنان که شنیده بدم مشاهده کردم یقین پیدا کردم که همان بزرگوار است، مضطرب شدم و گمان کردم که آن حضرت ظهور فرموده. عرض کردم: قربانتان گردم آیا کسی از ظهور شما مطلع گردیده؟  فرمود: هنوز وقت آن نرسیده و روانه گردید.  از شدت اضطراب و ترس دست و پایم از حرکت بازمانده بود ندانستم چه بگویم وچه حاجت بخواهم، اینقدر توانستم عرض نمایم که: فدایت شوم، اذن بدهید پای مبارکتان را ببوسم.  سپس براه افتادند، هر چه فکر کردم از نهایت ترس خود و کمبود وقت چیزی از حوائجم به خاطر نیامد مگر آنکه، عرض کردم.  آقا آرزوی آن دارم که خدا به من پنج فرزند عنایت فرماید که بنامهای پنج تن آل عبا آنها را نام بگذارم، که ایشان در بین راه دستهای مبارکشان را بلند کرده اند برای دعا کردن و فرمودند: انشاء الله.  دیگر هر چه سخن گفتم و التماس نمودم اعتنائی نفرمود تا آنکه داخل قبر مذکور شدند مهابت آن بزرگوار و ترس مانع شد که داخل آن بقعه شوم، گویا راه مرا بستند و ترس بر من غلبه نموده بسیار می لرزیدم و می ترسیدم، به تنهائی بر در بقعه که یک در بیشتر نداشت عقب ایستادم که شاید بیرون آید.  مدتی طول کشید و بیرون نیامدند، اتفاقاً در ان اثناء زنی را دیدم که می خواهد به آن قبرسان برود او را صدا زدم خواستم که او با من همراه شود و با هم داخل بقعه شویم، او قبول نموده داخل شدیم ولی کسی را ندیدم هر چه از داخل و خارج نگاه کردیم اثری ندیدم با آنکه بقعه مذکور در دیگری نداشت.  از مشاهده این غرائب حالم دگرگون شد و نزدیک بود غش کنم لذا مرا به خانه رسانیدند.  در همان ماه به برکت دعای آن حضرت باردار شده و خدای تعالی فرزندی به نام محمد به من عطا فرمود و سپس علی و بعد از او فاطمه و بعد حسن متولد گردیدند که حسن فوت شد ولی بالحاح و استغاثه حسن و حسین را به هم خدای تعالی عنایت فرمود 1 . 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها