0

سید شهدای کردستان

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:سید شهدای کردستان
پنج شنبه 17 فروردین 1396  10:24 PM

چشم بصیرت

شب از نیمه گذشته بود. ماشین، حامل سه نفر رزمنده بود که از جاهای مختلف اصفهان سوار شده بودند. خیابانهای خلوت را به سرعت پشت سر می گذاشتیم و به پیش می رفتیم. همه عجله داشتند خود را هرچه سریعتر به منطقه برسانند و زمینه عملیات جدید را فراهم کنند. آخرین نفری که قرار بود شوار شود، حاج حسین بود. بعد از ترمز و با اشاره کوچکی، نور چهره حاج حسین از لابلای در خانه پیدا شد. اخلاق خوش و گرم او مانند پدری عطوف همه را جذب می کرد. پس از احوالپرسی و مصافحه با تک تک دوستان، روی صندلی جلو، آرام نشست و در دریای افکار خود غرق شد. برادر قاسمی خیلی چابک، دنده عوض می کرد و خیابانها را یکی یکی پشت سر می گذاشت. از خیابان طولانی امام خمینی نیز با سرعت عبور کردیم. با کم شدن صدای ماشین و کم شدن صدای موتور و خم شدن همه سر پیچ میدان جمهوری، حاج حسین با نگاهی معنی دار سرش به طرف دوستان کرد و گفت: بچه ها اجازه می دهیم برگردیم گلستان شهدا و تجدید عهدی کنیم. شک و دودلی در خانه ها لانه کرد. از یک طرف، درخواست فرمانده ما که به راحتی می توانست جمله امری به کار برد و از ما نظرخواهی کند و از طرف دیگر تعجیل برای رسیدن به منطقه عملیاتی و برگشتن این همه راه یعنی چیزی در حدود 25 کیلومتر، تصمیم گیری را مشکل می کرد. پس از سکوتی کوتاه، برق چشمان حاجی در زیر نور کمرنگ چراغ سقف کار خود را کرد و فرمان در دست راننده خشکید و همه همان طور که به خاطر پیچ تند میدان خم شده بودیم تا کامل شدن دور میدان خمیده ماندیم و دوباره وارد خیابان پهن و طولانی امام خمینی شدیم از ما استقبال کرد. راننده با همان سرعت به طرف شهر باز می گشت. به گلستان شهدا که رسیدیم، عِطر حضور شهدا من را از اینکه موقع برگشتن دچار دودلی شده بودم، پشیمان کرد. همگی بر مزار شهدا حاضر شده بودیم ولی حرفهای ناگفته بسیاری با شهدا داشتیم که در این نیمه شب به راحتی از دلهایمان می گذشت و به زبانهایمان نیز جاری می شد. کم کم آماده حرکت به طرف ماشین بودیم که متوجه شدیم حاج حسین همه را به سوی خود می خواند. او در فاصله قبر برادر شهیدش سیدامیر و شهید محمدرضا افیونی همرزم مذهبیش ایستاده بود. با اشاره به زمین گفت: «من که شهید شدم مرا اینجا خاک کنید. آنگاه نشست و مجدداً فاتحه¬ای برای دو شهید خواند. حالش منقلب شده بود و به سیمان صاف بین دو قبر خیره شده بود و گویا خود را می دید که در میان دو برادر و دو همرزم آرام گرفته است. آری چشم بصیرت او دعوت دوستان را می دید و ما غافل از این همه خیر برای رفتن از آنجا عجله داشتیم. این آخرین دیدار حاجی از گلستان شهدا بود. و بالاخره، در همان محل که مورد نظر بود، آرام گرفت.

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها