0

**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

 
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**
یک شنبه 7 خرداد 1396  9:42 PM

زاهدی از جهت قربان(برای قربانی کردن) گوسپندی خرید.
در راه طائفه ی طراران (دزدان) بدیدند.طمع دربستند و با یکدیگر قرار دادند که او را بفریبند و گوسپند بستانند. پس یک تن به پیش او درامد و گفت:
این سگ را کجا می بری؟
دیگری گفت:
این مرد عزیمت شکار می دارد که سگ در دست گرفته است؟ 
سوم بدو پیوست و گفت:
او در کسوت اهل صلاح(صالحان) است اما زاهد نمی نماید. که زاهدان با سگ بازی نکنند و دست و جامه ی خود را از اسیب او صیانت واجب ببینند. 

از این نسق هر چیز می گفتند تا شکی در دل زاهد افتاد و خود را در ان متهم گردانید(به شک و تردید افتاد) و گفت که:
 شاید بوَد که فروشنده ی این جادو(جادوگر) بُده است و چشم بندی کرده. 

در جمله گوسپند را بگذاشت و برفت و آن جماعت بگرفتند و ببردند!

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها