پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**
پنج شنبه 4 خرداد 1396 1:58 PM
روزی آهنگری در مغازهی خود مشغول به کار بود که زنی وارد مغازه شد و از وی درخواست کمک کرد.
در این هنگام شیطان به سراغ مرد آمد و فکری را در سر او نهاد. مرد در پاسخ به آن زن گفت در صورتی به تو کمک خواهم کرد که تسلیم خواهش من شوی.
زن تا این حرف را از آهنگر شنید فوراً از مغازه خارج شد، اما طولی نکشید که بازگشت. زن در مقابل یک شرط خواهش مرد را قبول کرد.
شرط: اینکه با زن در جایی گناه کند که کسی آنان را نبیند!
مرد پذيرفت و او را به خانه اي برد كه هيچكس در انجا نبود
زمانی که وارد خانه شدند و مرد ارادهی گناه کرد بدن زن شروع به لرزیدن کرد، مرد علت را از او پرسید، وی در پاسخ گفت: قرار بود در جایی برویم که کسی ما را نبیند!
مرد اهنگر ؛نگاهي به دور و بر انداخت گفت ؛اينجا كه كسي نيست
زن فقير گفت؛ولی خدا که اینجا هست. او كه ما را ميبيند
مرد تا این حرف را شنید اینبار بدن او شروع به لرزیدن کرد و به آن زن گفت برو که تو چشمان مرا باز کردی و من مدیون تو هستم. زن نیز در هنگام رفتن برای او دعا کرد.
شب، آهنگر در خواب دید که در مغازه مشغول کار است و در این هنگام زنی وارد مغازه شد و بدو گفت که خداوند به تو جوانمرد خیر دهد و بدن تو را بر آتش دنیا و آخرت حرام کند که دامن دختر مرا آلوده نکردی.
((وقتي داري گناه ميكني چرا هميشه چپ و راست رو نگاه ميكني يه بارم اون بالارو نگاه كن!!))