پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396 9:33 PM
روزی اتوبوس خلوتی در حال حرکت بود. پیرمردی با دسته گلی زیبا روی یکی از صندلیها نشسته بود. مقابل او دخترکی جوان قرار داشت که بینهایت شیفته زیبایی و شکوه دسته گل شده بود و لحظهای از آن چشم برنمیداشت.
زمان پیاده شدن پیرمرد فرا رسید. قبل از توقف اتوبوس در ایستگاه پیرمرد از جا برخاست، به سوی دخترک رفت و دسته گل را به او داد و گفت: متوجه شدم که تو عاشق این گلها شدهای. آنها را برای همسرم خریده بودم و اکنون مطمئنم که او از اینکه آنها را به تو بدهم خوشحالتر خواهد شد.
دخترک با خوشحالی دسته گل را پذیرفت و با چشمانش پیرمرد را که از اتوبوس پایین میرفت بدرقه کرد و با تعجب دید که پیرمردی به سوی دروازه آرامگاه خصوصی آن سوی خیابان رفت و کنار قبری نزدیک در ورودی نشست…."