0

**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

 
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**
جمعه 25 فروردین 1396  9:41 AM

دختر زیبایی در کلبه‌ای زندگی می‌کرد. روزی پسرک دستفروش فقیری که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده بود و شدیداً احساس گرسنگی می‌کرد، تصمیم گرفت از خانه ی دختر مقداری غذا تقاضا کند. درب خانه را زد. دختر جوان در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و به جای غذا‌، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.

دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود به جای آب، برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با طمأنینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت:
«چقدر باید به شما بپردازم؟ »
دختر پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی، ما‌به ازائی ندارد.»
پسرک گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگزاری می‌کنم.»
***
سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
دکتر مشهوری بنام هوارد کلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. دکتر پس از معاینه ی دختر به اطاق مشاوره بازگشت تا هر چه زودتر برای نجات جان بیمارش اقدام کند. از آن روز به بعد، زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سرانجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری، پیروزی از آن دکتر کلی گردید.

آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تأیید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آنرا درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود. زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجه‌اش را جلب کرد. چند کلمه‌ای روی قبض نوشته شده بود.
آهسته آن را خواند:
« بهای این صورتحساب، قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است! »

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

تشکرات از این پست
siryahya
دسترسی سریع به انجمن ها