پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**
دوشنبه 21 فروردین 1396 10:17 AM
یک بار یک جیرجیرک را انداختم توی جعبه کفش،کلی هم برایش خاشاک ریختم،مدام جیرجیر می کرد . آن قدر که دیوانه ام کرده بود،چند روز بعد ساکت شد. وقتی رفتم در جعبه را بر داشتم،گوشه ای خشک شده بود. ظاهرش همان جیرجیرک بود اما خشک شده بود.. آن قدر خودش با خودش جیر زده بود که از توو خودش،خودش را خورده بود. آدم هم وقتی تنها می شود فکر و خیال ها می ریزند سرش،واقعیت و خیال. بعضی وقت ها فکر می کنی این ها که فکر می کنی واقعی هستند یا توی خواب دیده ای. حتا به آدم های واقعی که توی زندگی ات هستند هم شک می کنی.
بازجو ها هم می دانند تو بالاخره گرسنه می شوی و خودت را می خوری و وقتی ترسیدی از اینکه خودت را بخوری ، صدایت می کنند و آن وقت تو همه چیز را می گویی.
👤 احمد غلامی
📚جیرجیرک