0

**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

 
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**
دوشنبه 21 فروردین 1396  9:49 AM

چوپانى به مقام وزارت رسید. 
هر روز بامداد بر مى خاست و ڪلید بر مى داشت و درب خانه پیشین خود باز مى ڪرد و ساعتى را در خانه چوپانى خود مى گذراند. 
سپس از آنجا بیرون مى آمد و به نزد امیر مى رفت.
شاه را خبر دادند ڪه وزیر هر روز صبح به خلوتى مى رود و هیچ ڪس را از ڪار او آگاهى نیست. 

امیر را میل بر آن شد تا بداند ڪه در آن خانه چیست. 
روزى ناگاه از پس وزیر بدان خانه در آمد. وزیر را دید ڪه پوستین چوپانى بر تن ڪرده و عصاى چوپانان به دست گرفته و آواز چوپانى مى خواند.
_امیر گفت: اى وزیر ! این چیست ڪه مى بینم! ؟ 
_وزیر گفت : هر روز بدین جا مى آیم تا ابتداى خویش را فراموش نڪنم و به غلط نیفتم ، ڪه هر ڪه روزگار ضعف به یاد آرد ، در وقت توانگرى ، به غرور نغلتد .
_امیر ، انگشترى خود از انگشت بیرون ڪرد و گفت : بگیر و در انگشت ڪن ؛ تاڪنون وزیر بودى، اڪنون امیرى...
 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

تشکرات از این پست
siryahya
دسترسی سریع به انجمن ها