0

**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

 
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**
سه شنبه 15 فروردین 1396  12:15 PM

یه میلیاردری بود که توی خونش تمساح نگه میداشت و اونارو گذاشته بود توی استخر پشت خونش، اون یه دختر خیلی زیبا هم داشت .یه روز یه مهمونی خیلی مجلل میگیره و خونش پر از آدم میشه. وسطای مجلس پسرای توی مهمونی رو جمع میکنه میگه میخوام یه مسابقه بذارم واستون هر کدوم از شما بتونه این استخر پر از تمساح رو تا ته شنا کنه من یه میلیارد تومن بهش جایزه میدم یا اینکه دخترم رو به عقدش در میارم هنوز جمله آخرش تموم نشده بود که یکی پرید توی آب و تمساحا همه رفتن طرفش.l اونم با هر بدبختی بود فرار کرد و تا ته آب رو شنا کرد، از اونور که اومد بیرون فقط یه چند تا خراش کوچیک برداشته بود. میلیاردر که خیلی کف کرده بود گفت: آفرین خیلی خوشم اومد، حالا دخترم رو میخوای یا یک میلیارد تومن پولُ ؟؟؟ پسره گفت: هیچ کدوم، اون بی معرفتی که منو هول داد توی آب رو میخوام

خودمان را دست کم نگیریم هیچ کاری نشد نداره
 انسان ها گاهی وقت ها در شرایطی قرار میگیرند و کارهایی را به سرانجام می رسانند که حتی فکر کردن در موردش بنظر سخت میاد

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

تشکرات از این پست
siryahya
دسترسی سریع به انجمن ها