0

**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

 
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**
سه شنبه 15 فروردین 1396  12:05 PM

 به اقتضاي زمان

 زن و مردي جوان ، در اتاق پذيرايي که کاغذ ديواري آن به رنگ آبي آسماني بود ، دل داده و قلوه گرفته بودند

:مرد خوش قيافه ، جلو دختر جوان زانو زده بود و قسم مي خورد

!ــ بدون شما عزيزم ، نمي توانم زندگي آنم! قسم مي خورم که اين عين حقيقت است
:و همچنانكه به سنگيني نفس مي زد ، ادامه داد
ــ از لحظه اي که شما را ديدم ، آرامشم از دست رفت! عزيزم حرف بزنيد ... عزيزم ... آره يا نه ؟
:زن جوان ، دهان کوچك خود را باز کرد تا جواب دهد اما درست در همين لحظه ، در اتاق اندکي باز شد و برادرش از لاي در گفت
!ــ لي لي ، لطفاً يك دقيقه بيا بيرون
:لي لي از در بيرون رفت و پرسيد
!ــ آاري داشتي ؟
ــ عزيزم ، ببخش که موي دماغتان شدم ولي ... من برادرت هستم و وظيفه ي مقدس برادري حكم ميكند به تو هشدار بدهم ... مواظب اين
.يارو باش! احتياط آن ... مواظب حرف زدنت باش ... لازم نيست با او از هر دري حرف بزني
!ــ او دارد به من پيشنهاد ازدواج مي کند
ــ من کاري به پيشنهادش ندارم ... اين تو هستي که بايد تصميم بگيري ، نه من ... حتي اگر در نظر داري با او ازدواج کني ، باز مواظب حرف
... زدنت باش ... من اين حضرت را خوب ميشناسم ... از آن پست فطرتهاي دهر است! کافيست حرفي بهش بزني تا فوري گزارش بدهد
 !ــ متشكرم ماکس! ... خوب شد گفتي ... من که نمي شناختمش
زن جوان به اتاق پذيرايي بازگشت. پاسخ او به پيشنهاد مرد جوان « بله » بود. ساعتي کنار هم نشستند ، بوسه ها رد و بدل کردند ، همديگر
 .را در آغوش گرفتند و قسمها خوردند اما ... اما زن جوان ، احتياط خود را از دست نداد: جز از عشق و عاشقي ، سخني بر زبان نياورد

 آنتوان چخوف

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

تشکرات از این پست
siryahya
دسترسی سریع به انجمن ها