گزيده طنز عبيد زاكاني
یک شنبه 19 دی 1389 4:12 PM
قسم دروغ
شيطان را پرسيدند كه كدام طايفه را دوست داري؟ گفت: دلالان را. گفتند: چرا؟ گفت: از بهر آن كه من به سخن دروغ از ايشان خرسند بودم، ايشان سوگند دروغ نيز بدان افزودند.
اگر ميتوانستم: عسسان (پاسبانان) شب به مردي مست رسيدند، بگرفتند كه برخيز تا به زندانت بريم. گفت: اگر من به راه توانستمي رفت، به خانه خود رفتمي.
بيا پايين: اعرابي را پيش خليفه بردند. او را ديد بر تخت نشسته، ديگران در زيرايستاده، گفت: السلامعليك يا الله. گفت: من الله نيستم. گفت: يا جبرئيل. گفت: من جبرئيل نيستم. گفت: الله نيستي، جبرئيل نيستي، پس چرا بر آن بالا رفته تنها نشستهاي؟ تو نيز به زيرآي و در ميان مردمان بنشين.
تهديد: درويشي به دهي رسيد. جمعي كدخدايان را ديد آنجا نشسته، گفت: مرا چيزي بدهيد و گرنه با اين ده همان كنم كه با آن ده ديگر كردم. ايشان بترسيدند، گفتند مبادا كه ساحري يا ولياي باشد كه از او خرابي به ده ما رسد. آنچه خواست بدادند. بعد از آن پرسيدند كه با آن ده چه كردي؟ گفت: آنجا سوالي كردم، چيزي ندادند، به اينجا آمدم، اگر شما نيز چيزي نميداديد به دهي ديگر مي رفتم.
سركه هفت ساله
رنجوري را سركه هفت ساله تجويز كردند. از دوستي بخواست. گفت: من دارم اما نميدهم. گفت: چرا؟ گفت: اگر من سركه به كسي دادمي، سال اول تمام شدي و به هفت سالگي نرسيدي.
جزاي گاز گرفتن
وقتي مزيد را سگ گزيد (گاز گرفت). گفتند: اگر ميخواهي درد ساكت شود، آن سگ را تريد بخوران. گفت: آن گاه هيچ سگي در جهان نماند، مگر آن كه بيايد و مرا بگزد.
نيم عمر و كل عمر
نحوي در كشتي بود. ملاح را گفت: تو علم نحو خواندهاي؟ گفت: نه. گفت: نيم عمرت برفناست. روز ديگر تندبادي پديد آمد، كشتي ميخواست غرق شود. ملاح او را گفت: تو علم شنا آموختهاي؟ گفت: نه. گفت: كل عمرت برفناست!
با گذشت ، شما چیزی را از دست نمی دهید بلکه بدست می آورید .
بخشش میزان فر و شکوه آدمی را نشان می دهد .
راز اندوختن خرد ، یکرنگی است و بخشش .
برای رسیدن به جایگاهی بالاتر ، گذشت را نیز بیاموزیم .